آغوش اجباری
قسمت چهل و هشتم
به بابا نگاه کردم ... چقدر بی رحم بود ... چقد سنگدل بود ...
گوشی رو گرفتم و با گریه گفتم :
- الو
- حنا تو رو خدا جون به لب شدم ... چی رو باید خودت بهم بگی ؟ تو رو به جون محمدت قسمت می دم حرف بزن
- محمد … من ... من نامزد کردم
- محسن ؟
گریه م اوج گرفت
- نه ... پسرعموی محسن , حسام
- باور نمی کنم ... نمی کنم ... نه ... نه ... تو مال منی ... تو فقط حنای منی ... نمی شه ... امکان نداره ...
- محمد تموم شد ... حنای تو رفت ...
صدای ضجه ش تو گوشم پیچید
- دِ نه لعنتی ... می گم تو مال منی ... اینا دروغه ... خوابه ... خــــــــــدا ............
با صدای زجر کشیدنش , قلبم داشت تیکه پاره می شد
نتونستم تحمل کنم ... گوشیو پرت کردم طرف بابا ... با دست صورتمو پوشوندم و گریه از سر دادم
بابا گوشی رو برداشت و رو آیفون زد ...
دلیل کار بابا رو نمی دونستم
- سلام عمو ... یادی از ما کردی ؟
- عمو از ما بهترون گیرت اومد , با من نساختی ؟
با حرفش آتیش گرفتم ... قلبم خورد شد ..
جوری خدا رو صدا زدم , پنجره ها به لرزه دراومدن : خــــــــــــــــــــدا .....................
- عمو بهش بگو گریه نکنه , طاقت ندارم ... عمو چرا اینکارو کردین ؟
- پسر , من بیخودی تا آخر عید نمونده بودم ... ساره گفته بود می خوای دخترمو نشون کنی ... بعدشم هرچی منتظرت شدیم , خبری ازت نیومد
- عمو من تب مالت گرفته بودم ... نمی تونستم
صداش با شروع هق هقش قطع شد
حرفاشون گنگ بود ... چشام سیاهی می رفت ... سرم سنگین شده بود ... بدنم بی حس و شل ...
صدای محمد می اومد ... نمی خواستم چشام بسته بشه ... می خواستم صداشو بشنوم ... می خواستم برای آخرین بار صداشو داشته باشم
- آروم باش جوون ... این چه کاریه ؟ چیزی نشده ...
- عمو چیزی نشده ؟!!
تو نفس منو گرفتی عمو ... تو دنیای منو سیاه کردی عمـــــو ...
دلمو بدجور شکستی ... بدجور نابودم کردی ... نمی بخشمت عمو ... نمی بخشمت
صداش تو گوشم تکرار شد ....................