داستان انجیلا 💘
قسمت بیست و یکم
بخش ششم
یک سال گذشت ... حالا وضع مالیمون هم خوب شده بود و می تونستیم یک خونه برای خودمون بخریم ...
احمد اصلا وقت نداشت و باز این من بودم که افتادم دنبال خرید خونه و بالاخره هم یک خونه ی خوب و مناسب پیدا کردم ... اونطوری که دوست داشتم ولی احتیاج به تعمیر داشت ...
با احمد رفتیم تا خونه رو ببینه ... اونم خوشش اومد و موافقت کرد ...
گفتم : فردا باید بریم محضر ...
پرسید : من چرا بیام ؟ خودت برو دیگه به نام خودت بکن ...
گفتم : نه نمی خوام حرفی توش باشه , به اسم تو باشه بهتره ...
گفت : الهی فدات بشم ... من تا الان هیچ کاری برای تو نکردم , خونه که چیزی نیست ... در مقابل خوبی های تو , جونم رو هم اگر بدم کم دادم ... امکان نداره , باید به اسم تو باشه ... من که زیاد عقل معاش ندارم , تو حواست جمع تر از منه ...
خونه رو به اسم خودم کردم و با ذوق و شوق اونو تعمیر و بازسازی کردم و اثاث نو خریدم بردم تو اون خونه چیدم ...
تزیین کردم ... گلدون گرفتم و از اون خونه , یک جای رویایی و زیبا ساختم ...
احمد شب ها دیر میومد ... منم سرم به کارای خونه بند بود تا همه چیز آماده شد و اونو بردم که خونه رو ببینه ...
از خوشحالی روی پای خودش بند نبود ... فریاد می زد و شادی می کرد ...
چند بار منو از زمین بلند و کرد گذاشت زمین و گفت : تو یک دونه ای ... محشری ... آخه بهت چی بگم ؟ تو بهترین زن دنیایی ... عاشقتم ... خانم من , عزیز من , چی بگم ؟ ... باورم نمی شه ... این خونه خیلی از آرزوهای منم بیشتره , البته وقتی تو توش باشی و خانم اون باشی وگرنه من هیچی نمی خوام ...
خوشحالم که به اسم تو کردم ...
ناهید گلکار