داستان انجیلا 💘
قسمت بیست و دوم
بخش اول
بالاخره خونه ای که اجاره کرده بودیم رو پس دادیم و تو خونه ی جدید زندگیمون رو شروع کردیم ...
خونه جنوبی بود و در کوچه به یک راهرو باز می شد و با چند تا پله می رفت به ساختمون و چند پله پایین ترم زیرزمین ...
من اونجا رو هم بازسازی کرده بودم و ازش یک سالن پذیرایی ساختم تا احمد همون طور که دوست داشت بتونه مهمونی بگیره ...
بالا هم یک هال بزرگ و جادار و یک پذیرایی که با یک پله ی کوچیک و گرد از اون جدا می شد و سه تا اتاق خواب که من همه ی اونا رو بسیار شیک و مدرن درست کرده بودم ...
برای ما بهشتی روی زمین بود ...
با اینکه احمد هنوز عادت های خودشو ترک نکرده بود , ولی با صبر من در مقابل اون و گذشت اون در مقابل من , همه چیز روبراه بود ... من از اون یاد گرفته بودم که نباید تو زندگی مشکلات رو زیاد جدی بگیرم و اینطوری انگار خودشون خود به خود حل می شن ...
اما هنوز برام سخت بود که یک نفر که نزدیکم می خوابه تا صبح صدای مکیدن انگشتش رو بشنوم ... این از صدای خُر و پف بدتر بود ...
برام آسون نبود که هر شب با التماس اونو بفرستم حموم و بیشتر وقت ها هم موفق نمی شدم ...
و بازم برام سخت شده بود که هر روز صبح یک ساعت شوهرمو صدا کنم و بالاخره هم اون بیدار نشه و خودت تنهایی بری سر کار و ببینی عده ای منتظرش نشستن و تو باید توضیح بدی و تا نزدیک ظهر چشمت به در باشه که اون کی میاد ...
ولی من این کارو با خوشرویی انجام می دادم و گاهی با خنده و شوخی بهش یادآوری می کردم و احمد بازم عذرخواهی می کرد و قول می داد که دیگه از فردا صبح زود تر بیدار بشه ...
ولی بازم نمی شد و مجبور بود تا دیروقت کلینیک بمونه و دستیارهاشم نگه داره ...
دستیارهایی که هر ماه عوض می کرد ... گاهی دو سه روز بیشتر نمی موندن ...
از احمد می پرسیدم : تو که اینقدر خوش اخلاقی چرا نمی تونی با دستیارهات بسازی ؟ ...
می گفت : برای اینکه تو کارم جدی هستم و خطا رو نمی تونم ببخشم ... بعضی هاشونم خنگ هستن , یک حرفی رو ده بار باید بزنم بازم نمی فهمن ...
من یک نفر رو می خوام زرنگ و باهوش باشه ... مریض زیر دست من نباید خسته بشه ...
اونا اینو نمی فهمن و احساس مسئولیت نمی کنن .. .عیب نداره , اونقدر عوض می کنم تا دو نفر مطابق میل خودم پیدا کنم ...
ناهید گلکار