داستان انجیلا 💘
قسمت بیست و دوم
بخش دوم
یک روز دکتر مرندی منو تو اتاقش خواست و گفت : انجیلا از کارت خیلی راضیم , اگر می تونی مرکز نرو و بعد از ظهر ها همین جا با دکتر بمون ... اصلا چطوره با هم بیاین و با هم برین ...
من همون حقوق مرکز رو بهت می دم ... با اینکه می دونم اگر تو رو بیارم اینجا , خانمم رو با خودم دشمن می کنم ...
گفتم : آقای دکتر ما اونجا برنامه ی مشاوره و سمینار گذاشتیم ، عده ای عضو داریم که به خاطر من اونجا میان , نمی تونم ولشون کنم ... تازه خودم به اون کار بیشتر علاقه دارم ...
پیشنهاد دکتر مرندی برای من عجیب بود چون من همه ی کارای کلینیک رو انجام می دادم و اگر بعد از ظهر ها هم می خواستم برم بیکار می موندم ... دلیلشو نفهمیدم ...
حالا چهار سال بود که من با احمد زندگی می کردم ... تمام دوست و آشنایان من و آنا و بابا برای دندونشون می رفتن پیش احمد و اونایی که استطاعت مالی نداشتن رو هم خودم سفارش می کردم که احمد از اونا پول نگیره ...
همه از زندگی من می گفتن و اینکه با ازدواج دومم تونستم خوشبختی رو به دست بیارم ...
ولی با وجود اشتیاق من برای بچه دار شدن , هنوز خبری نبود ... این بود که به خواست من رفتیم برای آزمایش های مختلف و در نهایت معلوم شد احمد به هیچ عنوان بچه دار نمی شه ...
با اینکه اون هیچ وقت دلش بچه نمی خواست از شنیدن این خبر خیلی به هم ریخت و برای اولین بار دیدم که غصه دار شده ...
و باز این غصه رو با دادن مهمونی و شادی کردن تو وجود خودش از بین برد ...
اون به هیچ عنوان در بدترین شرایط سخت نمی گرفت و نمی گذاشت به خودش بد بگذره ...
وقتی خواستم دلداریش بدم , گفت : به جون خودت برای تو ناراحت شدم چون می دونم چقدر دلت بچه می خواد ولی باور کن خدا به دل من نگاه کرده ، من اصلا بچه دوست ندارم ... دلم می خواد پول جمع کنیم و بریم همه جای دنیا رو بگردیم ... فقط من و تو ...
اگر تو قول بدی ناراحت نباشی , منم نیستم ...
سکوت کردم چون من مثل اون نمی تونستم قولی بدم که بهش عمل نکنم و اینکه آویسا رو از من گرفته بودن در حالی که هنوز سینه های من پر از شیر بود , این خواسته ی مادرانه تو وجودم مونده بود ...
و هر وقت یادم میومد آهی از ته دلم می کشیدم ... من سال ها به جای آویسا عروسک بغلم کرده بودم و این هنوز برای من یک عقده بود ...
ناهید گلکار