داستان انجیلا 💘
قسمت بیست و دوم
بخش ششم
گوشی رو گرفتم و گفتم : سلام ... تو رو خدا به حرفم گوش کنین ... این بچه مریضه ، ضعیفه , بذارین من مراقبش باشم ...
یک کاری کنین سرپرستی اونو بدن به من ... خواهش می کنم , قول می دم ازش مثل بچه ی خودم مراقبت کنم ...
گفت : گوش کن دخترم , این طوری نمی شه ... من الان باید بچه رو برگردونم ... تو بیارش بده من , فردا صحبت می کنم و ترتیبشو می دم ... چشم , حتما سعی می کنم اونو بدن به تو ولی الان امانتِ دست منه ...
گفتم : راستشو می خواین ؟ نمی دم ... بگین بیان اینجا خاطرشون جمع بشه ...
مثل اینکه متوجه شده بود حرف زدن با من فایده ای نداره ... گفت : گوشی رو قطع کن , من الان خودم میام اونجا ...
وقتی اومد و دید که من حتی تو اون مدت کم اتاق مونس رو حاضر کردم و براش اسمم گذاشتم , تحت تاثیر قرار گرفت و چند تا تلفن کرد و اجازه گرفت موقتاً بچه پیشم بمونه ...
ولی از احمد خاطرم جمع نبود ... اصلا ازش نپرسیده بودم که تو این بچه رو می خوای یا نه ؟
منتظرش بودم تا بیاد و عکس العملش رو که می دونستم چندان خوب هم نیست , ببینم ...
دل تو دلم نبود ... فکر می کردم اگر مخالفت کنه چطوری راضیش کنم ؟
دیروقت شده بود و من همین طور که مونس بغلم بود , منتظر بودم ...
تا اون بالاخره اومد ... وقتی وارد شد و منو با بچه توی بغل دید , از تعجب دهنش باز مونده بود ...
پرسید : قربونت برم انجیلا , این بچه ی کیه ؟
خیلی قاطع گفتم : بچه ی ما ... اسمشم مونسه ...
گفت : چی داری میگی ؟ ... من گفتم تو فوق العاده ای اما نمی دونستم تا این حد ... ببین من چه زنی دارم اصلا نفهمیدم کی حامله شدی و کی به دنیا آوردی ... درود به تو ... به همه میگم زن من معجزه گره , حالا بیان ببینن ...
گفتم : احمد جان شوخی نمی کنم ... بچه , پدر و مادرش تو حادثه فوت کردن ... من اونو می خوام ... بیا سرپرستی اونو قبول کنیم ، بشیم پدر و مادرش ...
گفت : عجب ... اصلا نمی فهمم , برام درست تعریف کن ببینم چی میگی ... این بچه رو از کجا آوردی ؟
ناهید گلکار