داستان انجیلا 💘
قسمت بیست و سوم
بخش سوم
وقتی موندن مونس قطعی شد , من بیشتر از قبل دوستش داشتم ولی تمام مدت به یاد آویسا بودم ... دلم می خواست پیشم باشه تا خواهرشو ببینه ...
تازه هر بار که اون بچه رو بغل می کردم به یاد آویسا بودم که چطور دست تقدیر نذاشت براش مادری کنم ...
از وقتی اون رفته بود مدرسه , من جرات پیدا کردم و با مدیر و معلمش جریان زندگیمو در میون گذاشتم تا اونا با من برای دیدنش همکاری کنن ...
بیشتر اوقات سعی می کردم زمانی که مدرسه تعطیل میشه برم و اونو از دور ببینم ...
آویسا گاهی به من نگاه می کرد ... شاید نگاه مشتاق منو درک می کرد چون بی تفاوت از کنارم نمی گذشت ...
شنیده بودم که بهش دروغ نگفتن که مادر واقعی اون کسی نیست که بزرگش کرده ولی گفته بودن زن بی مسئولیتی بودم که به خاطر یک مرد دیگه اونو و پدرشو رها کردم ...
می دونستم که یعقوب ذهن اون بچه رو که در حال رشد بود , نسبت به من خراب می کرد ... بدون در نظر گرفتن روحیه و احساس و آینده ی اون , فقط می خواست آویسا رو برای همیشه از من دور کنه ...
تازه موبایلی خریده بودم که دوربین داشت و هر بار که به دیدنش می رفتم از دور یک عکس ازش می گرفتم ...
منصوره خانم از مونس خوب مراقب می کرد و خیالم راحت شده بود و به کارای خودم که مدتی بود درست نمی رسیدم , مشغول شدم ...
یکی از وظایف من تو کلینیک این بود که هر روز تعداد مریض ها و دریافتی های اونا رو برای هر چهار دکتری که اونجا بودن کنترل می کردم و تحویل می دادم ...
ناهید گلکار