خانه
205K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۰۱:۰۲   ۱۳۹۶/۹/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیست و چهارم

    بخش اول




    گفتم : چقدر راحت داری از کار بد خودت حرف می زنی ؟ تو می فهمی چی داری میگی ؟ تو دروغ میگی ... شوهر من این کارو نمی کنه , اصلا اهل این حرفا نیست ...
    با پرذویی گفت : اگر نیست , خوب چرا اومدی سراغ من ؟ من دروغ می گم , برو شکایت کن ببین چی میشه ...
    من , خانم دکتر بدون اجازه اون پولا رو بر داشتم ... اونو تو سرت فرو کن ... هر کاری که فکر می کنی درسته انجامش بده ...


    اونقدر عصبانی و سر در گم شده بودم که نمی دونستم کی راست میگه و کی دروغ ...
    تنها با شناختی که از احمد داشتم و رابطه ی خوبی که با هم داشتیم , یک فکر تو سرم بود که دارن به احمد تهمت می زنن که گناه خودشون رو  موجه جلوه بدن ...
    بازوشو گرفتم و گفتم : راه بیفت باید بریم ... باید با منشی روبرو کنیم ... زود باش ...
    دستشو کشید و گفت : اووووی ... چیکار می کنی ؟ دستمو ول کن ... نمیام ... تو کلینیک نمیام , اگر می خوای اونو بیار پیش من ... از چیزی نمی ترسم ...
    گفتم : باشه , حالا که نمی ترسی زنگ می زنم پلیس ... اینطوری معلوم میشه می ترسی یا نمی ترسی ؟
    گفت : بزن ... بزن ببین کی ضرر می کنه ...
    گوشی رو از تو کیفم در آوردم که شماره بگیرم ... سرم داد زد وگفت : صبر کن ... خوب بگو منشی بیاد پیش من ... همه چیز روشن میشه ...
    گفتم : تو همین الان میای وگرنه می دمت دست پلیس ...
    گفت : آخه زن حسابی ... من کاری نکردم , می خوای باور کن می خوای نکن ... فکر کن با خودت , مگه حساب و کتاب دست من بود ؟ پولای مریضا رو کی می گرفت ؟
    دکتر خبر داره ... اون پولا رو منشی به من می داد ... وقتی فهمیدم با خودشم رابطه داره , از اونجا اومدم بیرون ...
    تازه من یکی نیستم که , شوهرت با هر کس که می تونه و بهش رو می ده رابطه برقرار می کنه ...
    اِبایی هم نداره دختر کارگر شما باشه یا زن شوهردار ...
    من وقتی فهمیدم اینطوریه , اومدم بیرون ... دیگه ام ندیدمش ... سراغم رو هم نگرفت ...
    نمی دونم حتما خودتون خبر دارین ... من تعجب می کنم یا می دونین و تا حالا به روی خودتون نیاوردین یا خیلی حواستون پرته ...
    ولی به همه ی زن ها میگه من زنم رو خیلی دوست دارم ... به همه میگه ... فکر کنم برای اینکه کسی آویزونش نشه به همه می گفت ...

    شما حالا برو هر کاری دلت می خواد بکن ولی بدون اگر آبروی من بره و مادرم بفهمه , منم بیکار نمی مونم و آبروتون رو می برم ...

    و راه افتاد و رفت ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان