خانه
205K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۲:۲۷   ۱۳۹۶/۹/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیست و ششم

    بخش چهارم



    از جاش بلند شد و بی هدف تو خونه شروع کرد به قدم زدن ... پیدا بود که ناراحت شده ...
    دلم می خواست باز به من التماس کنه و اون شب هم ظاهرا ببخشمش ...
    احمد باز اشک تو چشمش جمع شد ... چند تا تلو خورد و دستشو بی هدف تو هوا چرخوند و گفت : آره , این راه حل خوبیه که تو بیشتر از این اذیت نشی ...
    اونقدر دوستت دارم و عاشق توام که ترجیح می دم تو منجلاب من غرق نشی ...
    گفتم : همینو داری بگی ؟ خونه ی خودمون رو خراب کنیم که تو نمی تونی سالم و درست زندگی کنی ؟ گفت : ای تف بر من ... تف بر پول ... کاش همون زمان بود که برای شام و ناهارمون مونده بودیم ... از خوشبختی تو ابرا سیر می کردم ... خودم با دست خودم آتیش زدم به این زندگی ...
    احمد بازم از روی مستی حرفایی زد ولی سر و ته نداشت و امیدی تو اون حرفا برای من نبود ...
    گوشم برای شنیدن حتی یک کلمه امیدوار کننده آماده بود که منو اونجا نگه داره ولی هیچی نگفت که یکم من آروم بشم ....
    رفتم با گریه خوابیدم ...
    و صبح به روی خودم نیاوردم ... نمی خواستم طلاق بگیرم ...
    برای همین پنج سال سکوت کرده بودم ... طلاق راه گشای زندگی من نبود ...

    به امید اینکه اون مست بوده و صبح پشیمون میشه و باز به من التماس می کنه که ببخشمش ... منم وانمود می کنم بخشیدم و به زندگیم ادامه می دم ولی اون این کارو نکرد و بدون اینکه به من حرفی بزنه از خونه رفت بیرون ...
    با گریه وسایل خودم و مونس رو جمع کردم و دستشو گرفتم از اون خونه اومدم بیرون ...
    مونس می فهمید و گریه می کرد و می گفت : من می خوام پیش احمد باشم ... مامان تو رو خدا نریم ...
    بغلش کردم و گفتم : عزیز دلم موقتی می ریم , بابا احمدت میاد دنبالمون و برمی گردیم  ...

    و به این حرف ایمان داشتم ... اون نمی تونست بدون من زندگی کنه ...
    حتی لباس هاشو من جور می کردم ... روی مسواکش من خمیر دندون می گذاشتم ...
    و سه ماه چشمم به در خشک شد ... با هر صدای زنگی از جا می پریدم و نا امید می شدم ...
    در حالی که تمام این انتظارها منو خورد می کرد , چرا که من باید منتظر مردی مثل احمد باشم که منو برگردونه تو اون زندگی پر از خواری و خفت ... چرا ؟

    سوال هایی که جوابش برای خودم معلوم بود ...

    روزی که رفتم حتم داشتم مادر و پدرش که بی اندازه منو دوست داشتن , پادرمیونی می کنن و برمی گردم ولی هیچ خبری از اونا هم نشد ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۳/۹/۱۳۹۶   ۱۲:۳۵
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان