داستان این من و این تو
قسمت سی و ششم
بخش اول
این تو ( مهسا ) :
وقتی بلند شدم باورم نمی شد که واقعا اون سیناست که جلوی من ایستاده ...
در حالی که قلبم توی سینه ام پر پر می زد پرسیدم : حالتون خوبه ؟
من که تازه داشتم اونو فراموش می کردم و خوشحال بودم که توی زندگی من لحظاتی بود که بدون فکر کردن به سینا بگذره ,,
به طور اتفاقی و عجیب اونو دیدم ... یاس تو بغلش بود درست انگار رعنا رو کوچیک کرده باشی ... همون نگاه مهربون و شیطون و همون صورت مهتابی و زیبا ...
بازم دلم برای سینا سوخت ... درمونده شده بود و نمی دونست چطور یاس رو سوار اون اسباب بازی ها بکنه ...
گفتم : من کمکتون می کنم ,, خوشحال شد ... دلم می خواست یکی اون لحظه ها رو از من فیلم بگیره تا روزی صد بار نگاه کنم یا اونقدر ادامه پیدا می کرد که من باورم می شد که من و سینا در یک چشم بر هم زدن با هم با یاس بازی می کنیم ...
برای من مثل رویایی دست نیافتی بود و برای اون مثل کمک یک همسایه یا فامیل ...
در تمام مدت نگاهش به یاس بود و می ترسید اتفاقی براش بیفته ...
و بالاخره لحظه ی خداحافظی رسید ...
همین طور که اون یاس بغلش بود و دور می شد ...
زیر لب گفتم تو عشقت رو از دست دادی و همه نگاهشون به تو بود و برات دلسوزی کردن ، دردت رو فهمیدن و باهات همدردی کردن ... ولی من عشقم رو از دست دادم بدون اینکه صدایی از گلویم بیرون بیاد یا ناله ای بکنم ...
تنها دوست من و همدرد من خودم بودم ,, با خودم حرف زدم و با خودم نالیدم ,, ... تو سیاه پوشیدی و من دلم سیاه شد ...
این بار اگر منو جایی دیدی جلو نیا ... تو رو به خدا نیا ... دیگه نمی خوام ببینمت ... تو برای من مُردی و من دیگه عزاداریم تموم شده ...
عشق اون به رعنا خیلی بزرگ تر از اونی بود که جایی برای من باشه و عشق من به اون بیشتر از اونی بود که تموم بشه و من بتونم فراموشش کنم ...
ولی اونقدر بود که وقتی حتی دیگه اونو نمی دیدم احساس تنهایی و خلا نمی کردم ... مثل یک گرمای ملایم وجودم رو گرم نگه می داشت ...
هما اومد و زیر بغلم رو گرفت و گفت : بسه دیگه به پشت سرش نگاه کردی ... یادت نره چی بهت گفتم ... برای خودت یاد آوری کن دوباره حالتو خوب می کنه ...
نذار به قبل برگردی ...
ناهید گلکار