داستان دل ❤️
قسمت نهم
بخش دوم
وقتی شرکت تعطیل شد , رضا به من گفت : می خوام برم سر ساختمون ... شما می خوای با من بیای ؟ بابا هم میاد , از اونجا برو خونه ...
گفتم : باشه , میام ...
اومدم کیفم رو بردارم , چشمم افتاد به خانم اسلامی ... همون لبخند تمسخرآمیزش دوباره روی لبش بود ..
از بس ناراحت بودم , با خودم گفتم بذار هر فکری می خواد بکنه ... مهم نیست ...
ولی وقتی تو ماشین رضا نشستم , اون برخلاف همیشه که از خودش تعریف می کرد , پرسید : میشه به من رازتون رو بگین ؟ خیلی کنجکاوم که بدونم چی تو زندگی شما هست که اینقدر آزارتون میده ...
گفتم : هیچی , مهم نیست ...
پرسید : اگر یک سوالی ازتون بکنم ناراحت نمی شین ؟
گفتم : باید ناراحت بشم ؟ ... اگر این طوره لطفا نپرسین که الان حوصله ی ناراحت شدن رو ندارم ...
گفت : عاشق کسی هستین ؟ برای همین اینقدر خودتون رو ناراحت می کنین ؟
گفتم : نه بابا , اصلا عشق چیه ؟ مسخره است ...
گفت : می خواین با من درددل کنین ؟
گفتم : نه , ببخشید ولی چیزی برای گفتن ندارم , باور کنین چیز مهمی نیست ... امروز یکی مزاحمم شده بود ... آقای هوشمند میشه روزایی که می رم مدرسه , نیام شرکت ؟ از حقوقم کم کنین ... برام سخته از مدرسه بیام تا اونجا ... کار زیادی هم نمی تونم انجام بدم ...
همون چهار روز در هفته قبولم می کنین ؟ وگرنه دیگه نمیام ...
گفت : باشه , عیب نداره ... اگر یادتون باشه پیشنهاد خودتون بود که دو روز از ظهر بیاین , من نگفتم ...
هر طوری راحتین ... شما کار که یاد بگیرین , وظیفه تون مشخص میشه ... اونو انجام بدین برای من کافیه ... حقوقتون رو هم کم نمی کنم ... میشه بگین تو شمال برای چی اینقدر گریه می کردین ؟
گفتم : مهندس حالا از خودتون بگین , من گوش می کنم ... به من کاری نداشته باشین ... الانم حالم خوب نیست ... لطفا .......
نزدیک میدون کندی بودیم ... نگه داشت و رفت پایین کمی بعد با دو تا بستنی نونی اومد و گفت : نمی دونستم چطوری دوست داری ... من نونی دوست دارم , اگر شما نداری می رم عوض می کنم ...
گفتم : اتفاقا منم نونی دوست دارم ...
گفت : شیرینی بخورین اونم سرد , فورا احساس می کنین که حالتون چقدر بهتره ...
ناهید گلکار