خانه
266K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۶:۳۵   ۱۳۹۶/۵/۱۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهاردهم

    بخش اول




     زبونم بند اومده بود ... با اینکه خیلی مایل به اون ازدواج نبودم ولی به خاطر ضربه ای که از عماد خورده بودم , یک ترس تو دلم افتاد که نکنه رضا پشیمون شده و دیگه نیاد ...
    اون با حالت خیلی بدی که تا حالا ازش ندیده بودم رفته بود و هیچ حرفی نزد که بدونیم برنامه اش چیه ...
    تمام اون شب رو من در اضطراب سپری کردم ...
    نه برای از دست دادن رضا ... چون نمی خواستم دوباره تحقیر بشم و این برای من خیلی سخت بود ...
    صبح هم از رضا خبری نشد ... ظهر شد ... دیگه این نگرانی به جز من به بابا و بچه ها منتقل شده بود و این وسط حسام مرتب زخم زبون می زد و منم نمی تونستم چیزی بهش بگم ...
    حالا همه چیز آماده بود برای پذایرایی از مهمون ها ...
    ولی من دست و دلم نمی رفت که حاضر بشم و همین طور روی تخت افتاده بودم و هنوز  از رضا اصلا خبری نبود ...
    ساعت نزدیک سه بعد از ظهر بود ... صورت مامان نشون می داد که حرص و اضطرابش به اوج رسیده ...
    ولی با این حال داشت برنج آبکش می کرد که وقتی مهمون ها اومدن کاری نداشته باشه و من با دیدن صورت اون بیشتر داغون می شدم ...
    حالا دیگه حسام علناً به رضا بد و بیراه می گفت و ما هم ساکت بودیم ولی حتی بابا هم از این بد و بیراه بدش نمی اومد ...
    یک دفعه مامان زد زیر گریه و گفت : مرتضی حالا به مهمون ها چی بگیم ؟ جواب خواهرت همدم رو چی بدم ؟ الان میاد و یک عالمه لُغُز بارم می کنه ... بعدم می ره همه ی فامیل رو پر می کنه ...
    بابا گفت : یکم دیگه صبر می کنیم , اگر نیومد خودم یک فکری می کنم ...
    این وسط من داشتم خُرد می شدم ... نکنه یک عیب بزرگ دارم که همه از دستم فرار می کنن ؟ ...
    داشتیم فکر می کردیم اگر رضا نیومد چیکار کنیم و به مهمون ها چی بگیم که صدای بوق ماشین که به طور مادام زده می شد که انگار دارن عروس می برن , به گوشم خورد ...

    پریدم جلوی پنجره  ... رضا رو دیدم که داشت از ماشین پیاده می شد ...
    از همون جا داد زد : سامان جان میای کمک ؟ ( من درِ اتاق رو بستم ... نمی خواستم ببینمش ) ...

    سامان و بابا رفتن بیرون ...

    ماشینش پر بود از گل و کیک و کادو و چیزایی که برای من خریده بود و خودش خوشحال و سرحال با بابا دست داد و پرسید : لی لا کجاس ؟
     و منتظر نشد که جوابی بشنوه و اومد سراغ من ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان