خانه
266K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۲:۵۰   ۱۳۹۶/۵/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت هفدهم

    بخش اول




    عمه تو آشپزخونه داشت تدارک ناهار رو برای رضا می دید ولی لباسشو عوض کرده بود و خیلی تر و تمیز بالای پله ها ایستاده بود ...
    اول سامان اومد و گفت : لی لا , آقا رضا دم دره ، باهات کار داره ...
    عمه به من اشاره کرد و گفت : تو برو بالا , من میارمش ...
    و خودش چادرشو سرش انداخت و رفت دم در ...
    از همون دور گفت : بفرمایید آقا داماد ... آدم خونه ی عمه ی زنش می ره و دم در می مونه ؟ نباید بیای به عمه سلام کنی ؟
    رضا اومد جلو و سلام و علیک کرد و گفت : آخه نمی خوام مزاحمتون بشم ...
    گفت : بفرما ... بفرما خیلی خوش اومدی ... خوشحالمون کردی ...
    برو بالا که عشق توام بالاست ... می خوای ببینیش , باید بری دست بوس ... ببینم زن داری بلدی یا باید یادت بدم ؟ ...
    رضا گفت : رو چشمم عمه , اگر اجازه بده ... ولی نمی ذاره که دستشو ببوسم ... ( حالا همین طوری دارن میان بالا و حرف می زنن )
    عمه گفت : به نظرم که مرد باعرضه ای اومدی ولی مثل اینکه زن داری بلد نیستی ... بیا خودم یادت می دم ...
    من و شهناز مثل مجسمه ایستاده بودیم کنار دیوار و سامان اون اتاق داشت آب می خورد که اونا اومدن تو ...
    رضا تا منو دید , با یک لبخند گفت : سلام , خوبی ؟
    گفتم : مرسی ... شما چطورین ؟ ...
    رضا  به اصرار عمه رفت بالای اتاق نشست ...
    عمه به شهناز گفت : برو چایی بریز برای داماد من ...
    خوش اومدی ... من باید شما رو پاگشا می کردم ولی فکر نمی کردم به این زودی بزنین به تیپ و تاپ هم ... حالا اینم خیری درش هست ان شالله ..
    رضا گفت : به خدا عمه من نگرانش شده بودم ... آخه رفته بود مدرسه تا ساعت پنج ...
    عمه گفت : دروغ میگی ... ببخشید ها ... مامانش به شما گفت که اون مسابقه داره ... چرا باور نکردی ؟
    گفت : فکر کردم دارن منو آروم می کنن ...
    عمه گفت : تو اصلا چرا ناآروم بودی ؟ پسرم , آقای مهندس , مرد مهربون , زن مثل گل می مونه ... با این طریق زندگی به جایی نمی رسی ... به زنت احترام بذار , بعد ازش توقع احترام و محبت داشته باش ...
    زن ها خیلی زود راضی میشن اما زودم ناراضی ... و هیچ وقت بی احترامی رو فراموش نمی کنن ... اگر پنج انگشت خودتو عسل کنی و دهنش بذاری , بازم توهین و بی احترامی رو به خاطرشون می سپرن ...
    فکر نکن روزی فراموش می کنن ... یکی رو می بخشن ... اما وقتی تکرار بشه , یواش یواش گلت پژمرده میشه و هر چی بهش آب بدی فایده نداره ...
    اون وقت فقط باهات زندگی می کنه چون مجبوره ... ببین پسرم اگر حتی خودخواهی , و خودتو دوست داری ,  از زنت مراقبت کن ... بهش اعتماد کن به خاطر اینکه خودت خوشبخت بشی ...
    اگر تو به این حساسیت هات ادامه بدی , زندگی خوبی نخواهی داشت ... پس بهتره  همین الان تموم بشه ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان