داستان دل ❤️
قسمت هفدهم
بخش پنجم
گفت : حدس می زدم ... چرا به من نگفتی ؟
گفتم : یک چیز با اهمیت رو آدم میگه که تو زندگی اثر مثبت بذاره ... بگم که چی بشه ؟ .. هر دختری خواستگار داره دیگه ... مگه رزیتا نداره ؟ ...
دیدم صورتش قرمز شده و معلومه خیلی اذیت شده ...
گفتم : رضا ببین تو به من گفتی که نامزد داشتی , من با اینکه خیلی ناراحت شدم منطقی برخورد کردم ... ولی من خواستگار داشتم ... تازه اصلا رسمی هم نیومده بودن خواستگاری , همین ...
خواهش می کنم دیگه بهش فکر نکن ... تو به اندازه ی کافی از زندگی کشیدی ...
یک هواپیما از دور تو آسمون برق زد ... گفتم : آماده ای ؟ داره میاد ...
باز دست منو گرفت ... با هم تا اونجا که می تونستیم فریاد زدیم ... وقتی هواپیما دور شد , دیدم سامان ما رو صدا می کنه ... گفت : عمه میگه بیاین ناهار ...
ساعت نزدیک دو و نیم بود ... رضا گفت : چشم , تو برو الان ما هم میایم ...
همین طور که دست من تو دستش بود , گفت : می ذاری بغلت کنم ؟ ...
حالا دوست داشتم ... احساس بدی به من دست نداد وقتی سرم روی سینه ی اون قرار گرفت ... چند بار سرمو بوسید و گفت : یک سوال دیگه داشتم ولی ترسیدم بپرسم ... هروقت احساس کردی منو دوست داری , خودت بهم بگو چون خیلی منتظر همچین روزیم ... عاشقتم لی لا بانو ...
وقتی برگشتیم پایین , عمو و محمد هم اومده بودن ...
رضا تو عقد اونا رو دیده بود ... عمه سفره ی رنگینی پهن کرده بود که اشتهای هر کس رو باز می کرد ...
خیلی زحمت کشیده بود و سر سفره می دیدم که اونو و شهناز از خستگی نای غذا خوردن ندارن ...
عمه از کارش خیلی راضی بود ولی حرفی جلوی بقیه نزد ...
رضا بعد از غذا گفت : باید برم شرکت , همین طوری ول کردم و اومدم ...
عمه اصرار که به داداشم و زری خانم گفتم , بیاین شب دور هم باشیم ...
رضا فورا قبول کرد و رفت ...
اون می گفت خیلی از عمه ی من خوشش اومده ...
اون شب همه دور هم بودیم و حسام وقتی می دید که من راضی هستم , یخش آب شده بود و توی اون اتاق کوچک و ساده , ساعت ها گفتیم و خندیدم ...
اون شب من تازه احساس کردم که شوهر دارم ...
شب برگشتم خونه ی خودمون و قرار گذاشتیم روز تاسوعا برگردیم خونه ی عمه ...
تا اون روز زیاد رضا رو ندیدم چون خیلی سرش شلوغ بود و بیشتر با تلفن حرف می زدیم ...
ناهید گلکار