داستان دل ❤️
قسمت هجدهم
بخش پنجم
اون شب شام مفصلی برای من تدارک دیده بودن و خیلی گرم و گیرا ازم پذیرایی کردن ... گفتیم و خندیدیم ...
رضا برامون سه تار زد و باهاش خوند ... در حالی که نه صدای خوبی داشت نه خوب می تونست سه تار بزنه ... ولی خوب بود نسبت به اینکه از کسی آموزش ندیده بود ...
کارای دستیشو به من نشون دادو تقریبا تمام شب مشغول نگاه کردن به کارای اون و هنرنمایی های رضا بودم ...
اونقدر ابراز احساسات کردم که فکر می کردم دارم از خستگی غش می کنم ...
برای همین بلند شدم و گفتم : رضا منو می رسونی ؟ ...
زینت خانم گفت : تو رو خدا نرو ... مامانت اینا هم که فردا میان , چه کاریه الان بری ؟ تو که زن رضا هستی , تو اتاق رزیتا بخواب ... اگر دوست داری با رُزیتا باشین , اگر نه رُزیتا میاد تو اتاق من ...
رزیتا و رضا هم شروع کردن به اصرار کردن ... بالاخره قانع شدم و زنگ زدم به مامان ... تا گفتم اجازه می دین اینجا بمونم , داد زد : نه بابا , چی رو بمونی ؟ ... برگرد بیا ...
گفتم : مامان جون , رضا اینجا پیش منه ... زینت خانم اصرار دارن بیشتر پیش هم باشیم ... تو اتاق رزیتا می خوابم ...
مامان کمی کوتاه اومد و گفت : تو اتاق رزیتا ها , چیز دیگه ای نشنوم ...
گفتم : چشم قربونت برم ... فردا شما میای دیگه ؟ ...
گفت : آره میام ... صبح بهت زنگ می زنم ...
شب کنار تخت رزیتا برای من جا انداختن و زینت خانم یک دست لباس خواب نو برای من روی دست آورد و تو پاشنه ی در ایستاد و گفت : اگر قول میدی از این به بعد به من بگی مامان , بهت می دم ...
بلند شدم و روشو بوسیدم و گفتم : چشم مامان جون ...
اونم منو بغل کرد و یک احساس خاصی بوسید و اشک تو چشمش جمع شد ... نمی دونم برای چی ...
سرمو که گذاشتم روی بالش , رزیتا گفت : جات راحته ؟
گفتم : آره مرسی , خوبم ...
یکم سکوت کرد ... بعد یک ور به طرف من خوابید و گفت : رضا خیلی مهربونه ولی زندگی کردن با اون سخته ... می دونستی ؟
گفتم : خوب آره , همه می دونن ... خیلی خاصه ...
گفت : می خوای بعضی از اخلاق هاشو بهت بگم که بدونی باهاش چیکار کنی ؟
گفتم : آره بگو , اینطوری بهتره ...
گفت : از بد هاش بگم یا خوب هاش ؟
گفتم : خوب هاشو که روزی صد بار خودش میگه , بدهاشو بگو ...
بلند شد و روی لبه ی تخت نشست و گفت : رضا هوشمند , بدبین ترین مردی که می تونستی پیدا کنی ... به همه شک داره حتی به مادرش ...
ببین من چی می کشم ... باید همه چیز مطابق خواسته ی اون باشه ... آب رو هم باید با لیوانی بخوریم که اون از قبل تعیین کرده ... اگر یک وقت از جای دیگه لیوان برداریم , صداش درمیاد ...
می خواستم یک نصیحت بهت بکنم ... الان که نازتو می کشه , عادتش بده به حرفت گوش کنه ...
کوتاه نیا , شاید بعدا با تو بهتر رفتار کنه ... ولی هر جا می ری بهش بگو ... از اینکه ندونه کجایی , خیلی به هم می ریزه و هزار تا فکر و خیال می کنه ...
نمی دونم شاید به خاطر اینه که بابام دیر کرد و مامانم خیلی دنبالش گشته بود و تو سردخونه پیداش کرد , اینطوری شده ...
گفتم: مگه پدرت سرطان نداشت ؟
گفت : نه ... برای چی سرطان ؟ ... بابا دیروقت میومد خونه , یک ماشین بهش زد ... رضا گفته سرطان داشت ؟
خوب برای اینکه تصادف کنار خیابون کلاس نداره اما سرطان بهتره ... اون خیلی پُزیه ... برای سارا هم ... آخ ببخشید ... معذرت می خوام , دیگه بخواب ...
پرسیدم : سارا اسم نامزدش بود ؟
گفت : پس به تو گفته ...
ناهید گلکار