داستان دل ❤️
قسمت نوزدهم
بخش دوم
پرسیدم : در مورد من چی میگه ؟
گفت : نه به خدا فکر نکنی چون تو الان زن اونی بهت اینو میگم ؛ خیلی تو رو دوست داره ... عاشقته و همش ازت تعریف می کنه ... به مامان میگه دعا کن لی لا دوستم داشته باشه ...
من وقتی این حرف رو از دهن رضا شنیدم , شاخ درآوردم ...
رضای از خودراضی و مغرور این حرف رو بزنه , خیلی تعجب آور بود ... حالا چی شده که اینقدر جلوی تو کوتاه میاد ؛ خدا می دونه ...
گفتم : اون دوستت .. اون چیز ... اِ ...سارا ؛ هنوز میاد اینجا ؟ ... برای این می پرسم چون دوست تو بود ؟
گفت : گاهی میومد , هنوز امیدوار بود رضا متوجه ی اشتباهش بشه و آشتی کنن ولی چهار سال گذشت و رضا نمی خواست اسمشو بشنوه ... سارا از وقتی فهمید ازدواج کرده , دیگه نیومده اینجا ...
گفتم : خیلی که نگذشته , شاید بیاد ؟
گفت : نه دیگه , فکر نکنم ولی من و مامان خیلی براش ناراحت شدیم ... به پای رضا سوخت ... الان سی و دو سالشه , یک بار طلاق گرفته ... فکر نکنم دیگه شوهر کنه ...
ببین مردا چقدر راحت طلاق می دن ، دوباره ازدواج می کنن ؛ آب از آب تکون نمی خوره ولی مُهر زن بیوه خورده تو پیشونی اون دختر ...
گفتم : اگر به من گفته بودی که همچین چیزی پشت سر رضاست , من هیچ وقت این کارو نمی کردم ... ببخشید خوابم گرفته , شب بخیر ...
سرمو کردم زیر لحاف ... این عادت من بود که در موقع ناراحتی خودمو پنهون کنم ...
صدای رزیتا رو شنیدم که گفت : ببخشید , مثل اینکه زیادی حرف زدم ...
جوابی ندادم ... انگار داشتم حسودی می کردم ... نمی خواستم رضا رو از دست بدم ...
دلم نمی خواست اون دختر دیگه رضا رو ببینه و بیشتر از اون دلم نمی خواست رضا همچین گذشته ای داشته باشه ... خوب سرنوشت من هم اینطوری بود ...
یک عشق نافرجام و یک ازدواج اینطوری ...
کاش به عقب برمی گشتم و هرگز رضا رو انتخاب نمی کردم ... اون برای زندگی با یک زن , آدم سختی بود و حتما برای من مشکلاتی به همراه داشت ولی حالا من انتخاب دیگه ای نداشتم ... یا باید از همین جا از این راه برمی گشتم و اون مُهر تو پیشونی منم می خورد یا خودمو آماده می کردم که تمام مدت سعی کنم رضا رو راضی نگه دارم و شاید روزی برسه که خودمو فراموش کنم که از زندگی چی می خواستم و آرزوهام چی بودن ...
باید از این بعد حتی آرزوهام رو با خواسته های رضا منطبق می کردم ...
ناهید گلکار