داستان دل ❤️
قسمت بیستم
بخش پنجم
رضا به طور باورنکردنی سر ساعت اومد دنبال من ؛ بدون یک دقیقه پس و پیش ... چون می خواست کیک رو هم خودش ببره باشگاه , فکر کردم که حتما دیر می رسه ...
وقتی دم در آرایشگاه اونو دیدم , گفتم : تو خسته نشدی ؟
گفت : وای ... وای .. اگر شده بودم هم حالا که تو رو دیدم , خستگیم در رفت ... تو واقعا لی لایی ؟ چقدر زیبا شدی ... بیا قربونت برم , تو خسته شدی از صبح اینجایی ... براتون شیرموز گرفتم , همین الان بخور که تو عروسی ضعف نکنی ...
گفتم : چرا دو تا ؟ پس تو چی ؟
گفت : با حسام بودیم , ما خوریم ... حسام رفت کیک رو ببره باشگاه ...
گفتم : چه عجب به یکی اعتماد کردی یک کاری انجام بده ...
گفت : نمی دونی خیلی کار داشتم ... بابات , شوهر عمه , محمد و سامان , حسام از صبح دنبال فرمون من هستن ... تموم نمی شه که ...
رزیتا نشست عقب و رضا کمک کرد منم نشستم جلو و راه افتادیم و گفت : من یواش می رم باشگاه که تو یکم توی ماشین استراحت کنی ...
رو کرد به رزیتا و پرسید : مشکلی که براتون پیش نیومده ...
گفتم : چرا من مشکل دارم ...
گفت : چی شده ؟ من که سعی خودمو کردم ...
گفتم : مشکلم تویی که داری خودتو از بین می بری ... یکم آروم باش ... به جای اینکه همش مراقب منی , به فکر خودت باش ...
گفت : تو نمی دونی چقدر خوشحالم ... تو آسمون سیر می کنم ... شب عروسی من و توست ... دیگه از این به بعد با هم زندگی می کنیم ... این برای این که به من انرژی بده , کافیه ...
اون شب با اون لباس زیبا و خوش دوخت , من بی نهایت احساس خوبی داشتم ... انگار آدم دلش می خواست پرواز کنه ...
عروسی ما اونقدر گرم شد و مردم زدن و رقصیدن که تا مدت ها , خوشی اون شب رو فراموش نمی کردن و همه از عروسی حرف می زدن ...
خاله عاطفه با ساغر و ساقی اومده بودن و خوشبختانه کس دیگه ای با اونا نبود ... از اینکه عروسی به اون خوبی داشتم خیلی خوشحال بودم و اینکه رضا رو کنارم داشتم ...
تنها چیزی که اون شب فکر منو آشفته می کرد , این بود که هر دختری میومد با رضا احوالپرسی کنه و تبریک بگه کنجکاو می شدم ببینم این همون دختره ؟ و برخورد رضا رو زیر نظر می گرفتم ...
کاری که تا اون زمان نکرده بودم اما متوجه چیزی نشدم ...
و اون شب بعد از اینکه ما رو دست به دست دادن , همه رفتن و من موندم و رضا ... اولین شبی که باید با اون می گذروندم ...
رضا تمام خونه رو از گل پر کرده بود ...
به شدت اضطراب داشتم و نمی دونستم باید چیکار کنم و خجالت می کشیدم ... ولی رضا با مهربونی منو آروم کرد و اینطوری زندگی پر از فراز و نشیب من شروع شد ...
ناهید گلکار