داستان دل ❤️
قسمت بیست و یکم
بخش دوم
رضا به خاطر عروسی کاراش عقب افتاده بود و خیلی دیر برگشت خونه ... به شدت خسته بود و حتی سر و صورتش پر از خاک بود ... اول خودشو تمیز کرد و اومد سر میز تا شام بخوریم ...
گفت : به به سوپ هم که درست کردی ...
و یک قاشق خورد و گفت : خوشمزه شده ولی اگر هویج رو رنده نکنی و به شکل مربع دربیاری , بهتر میشه ... توش باید شیر بیشتر می ریختی ... وقتی احساس کردی سوپ حاضر شد باید مثل پلو دم کنی تا خامی جو از بین بره ...
و گفت و گفت و ایراد گرفت تا شامش تموم شد ...
و تشکر کرد ...
گفتم : خدا کنه فکت خوب باشه اونقدر که سر غذا حرف زدی ... تو مگه خسته نیستی این قدر حرف می زنی ؟ ببین از این به بعد به غذاهای من عادت می کنی ... قرار نیست من مثل تو درست کنم ...
گفت : آخ بهت برخورد ؟ نمی خواستم اذیتت کنم ... عادت کردم , تو اهمیتی نده ...
ولی این کار ادامه پیدا کرد ...
رضا به هیچ کدوم از حرف هایی که من و عمه بهش زده بودیم , عمل نکرد ... نمی تونست عمل کنه چون دست خودش نبود ...
نمی ذاشت من تنها از خونه بیرون برم ... هر روز تو ساعات مختلف زنگ می زد که ببینه من خونه هستم یا نه ... و اگر می خواستم یک ساعت اضافه تو مدرسه بمونم , باید بهش خبر می دادم و کلی هم سوال و جواب پس می دادم ...
کنکور نزدیک می شد و من داشتم تو خونه درس می خوندم ...
به چند تا کتاب نیاز پیدا کردم ... یک اتاق تو زیرزمین بود که وسایل اضافه رو توش گذاشته بودیم ...
رفتم سراغ کتابام ولی حوصله ی به هم ریختن اونا رو نداشتم ...
چون رضا شب که میومد تا دوباره مرتبشون نمی کرد , نمی خوابید ... این بود که منصرف شدم و فکر کردم برم بخرم ...
لباس پوشیدم از خونه برم بیرون ... گفتم بزار به رضا خبر بدم ...
زنگ زدم ... با خوشحالی گفت : چه عجب تو به من زنگ زدی ؟ ...
گفتم : رضا جان می خوام برم کتاب بخرم ...
پرسید : چه کتابی ؟
گفتم : برای کنکور چند تا لازم دارم ...
گفت : مگه تو کنکور شرکت کردی ؟
گفتم : آره , خیلی وقته ...
گفت : چرا به من نگفتی ؟ ... صبر کن شب با هم می ریم می خریم ... اون طرفا خطرناکه , واردم نیستی ... خودم می برمت ...
بدون خداحافظی گوشی رو قطع کردم و درِ خونه رو قفل کردم و رفتم ... قدم زنون و راحت ...
بعد از یک ماه که احساس می کردم توی قفس زندانی شدم , حالا از این پیاده روی خوشم میومد ...
با خودم گفتم اگر بخوام به حرفش گوش کنم پایانی برای اسارتم ندارم ... باید در مقابش بایستم , نباید بذارم به من زور بگه ...
چیزایی رو که می خواستم خریدم و برگشتم ...
وقتی کلید انداختم رفتم تو , دیدم رضا تو خونه است ...
پره های دماغش باز شده بود و پرسید : کجا بودی ؟
کتابا رو گرفتم جلوش و گفتم : من بهت گفتم کجا می رم ...
با خشم گفت : منم که بهت گفتم نرو ...
چیزایی که دستم بود , پرت کردم روی مبل و گفتم : ببخشید , اسیری که نیاوردی ... منم دلم می خواد برم خرید ... بسه دیگه رضا , دارم خفه می شم ...
من که دارم باهات راه میام که متوجه بشی آدم با زنش اینطوری برخورد نمی کنه ولی تو داری روز به روز به من بیشتر سخت می گیری ... قرارمون این نبود رضا ...
گفت : متوجه نیستی نگران خودتم ؟
ناهید گلکار