داستان دل ❤️
قسمت بیست و یکم
بخش سوم
گفتم : رضا جان نمی خوام ... نمی خوام ... می فهمی ؟ نمی خوام نگرانم من باشی ..
تو خودتو بذار جای من , یکی با تو این کارو بکنه ...
از صبح تا شب تو این خونه بمونی و حق نداشته باشی یک خرید بری , چه حالی داری ؟
گفت : من نمی خوام زنم تنها بره بیرون ...
گفتم : خوب منم دلم نمی خواد مَردم تنها بره بیرون ... خوب توام نرو ... فکر کن ببین شدنیه ؟ تو چاره ای نداری باید بری سر کار , منم باید برم ...
گفت : چرا چاره داریم ... من از خدا می خوام , بیا تو شرکت خودم دوباره کار کن ... هم با هم هستیم هم من نگران تو نمی شم ...
گفتم : نه رضا جون , ممنونم ... می خوام درس بخونم و تربیت بدنی قبول بشم , اینطوری فورا استخدام میشم ... الان تو به من بگو اینجا چیکار می کنی ؟ اومدی خونه که چی ؟
گفت : زنگ زدم بهت بگم برو ولی جواب ندادی نگران شدم ...
گفتم : ای داد بیداد ... رضا ؟ فکر کردی خودکشی کردم ؟
خوب معلومه که می رم ... از این به بعد هم می رم , فقط بهت خبر می دم ... توام سعی کن منطقی برخورد کنی ... تو آدم تحصیلکرده و فهمیده ای هستی و می دونی چقدر دوستت دارم , پس اذیتم نکن ...
فردا هم می خوام برم خونه ی مامانم ...
گفت : لی لا داری با اعصابم بازی می کنی ؟ چی شده ؟ یک دفعه کی رو دیدی که اخلاقت عوض شده ؟
گفتم : من رفتم یک کتاب خریدم و برگشتم چه ربطی به اخلاق داره ...
بلند داد زد : نمی شه ... خودم می برمت , همین ... حق نداری بدون اجازه ی من جایی بری ...
و درو زد به هم و رفت ...
در حالی که بغض کرده بودم و دلم نمی خواست مثل بدبخت ها گریه کنم , با خودم گفتم لی لا اون بهت شک کرده ... رضا جریان عماد رو می دونه ... تعقیبم می کرد و حتما دیده بود که عماد جلوی راهم رو می گرفته ...
باید باهاش مدارا کنم تا فراموش کنه ... نباید اذیتش کنم ...
یکم دیگه به حرفش گوش می کنم , شاید بفهمه که کسی تو زندگی من نیست ... آره , باید به روی خودم نیارم ... این تابلوها هم باید از روی دیوار بردارم , اون می دونه مفهموم اونا چیه ...
خیلی با هوش تر این اینه که متوجه نشده باشه ...
پس چرا این کارو می کنه ؟ نمی دونم ... اگر از قبل می دونست چرا با من ازدواج کرد ؟
باید براش نقش بازی می کردم و کاری می کردم که فکر کنه حتما اون باید منو همه جا ببره و بدون اون دیگه نمی تونم جایی برم , شاید اینطوری خسته بشه و دست از سرم برداره ...
ناهید گلکار