داستان دل ❤️
قسمت بیست و یکم
بخش پنجم
حالا یقین داشتم اون مریضه ... باید مداوا می شد ولی با اون همه غرور و خودخواهی , چطوری می تونستم اونو پیش دکتر ببرم ؟
از طرفی انرژی پیش از اندازه ی اون , منو خسته می کرد ...کلافه می شدم و از خودم بیزار ... ولی نمی دونم چرا دلم براش می سوخت ... اون وقتی آروم می شد یا وقتی خواب بود مثل یک بچه معصوم و بی گناه به نظرم میومد ...
شنیده بودم که بعضی آدم ها دو شخصیتی هستن ولی رضا شاید ده تا شخصیت داشت که من بیشتر اونا رو نمی شناختم ...
دو ماه گذشت ... حالا من کنکور داده بودم و مشغول خوندن کتابای رضا بودم ... اون نمی ذاشت از در خونه پامو بذارم بیرون ...
یک مدت که باهاش اون طوری رفتار کردم , مرتب از رزیتا می خواست روزا بیاد پیش من و هر کجا می خوام برم با اون برم ... این بود که دیگه زیاد بهش فشار نیاوردم ...
تا یک شب موقع خواب , من زودتر رفتم تو تخت ...
چون رضا یک نیم ساعتی باید تو خونه جمع و جور می کرد , دستمال می کشید , سینک ظرفشویی رو برق می نداخت , توالت و دستشویی رو تمیز می کرد ... و بیشتر اوقات من دیگه خواب بودم اون میومد ولی دیگه داشت صبرم تموم می شد ...
اون شب هم کم کم چشمم گرم شده بود و داشت خوابم می برد ...
که یک دفعه با صدای فریاد رضا از جام پریدم ... اون بالای سر من ایستاده بود و انگار داشت به من حمله می کرد ... از وحشت جیغ زدم و خودمو جمع کردم و دستمو گذاشتم روی سرم ...
رضا یک چیزی تو دستش بود و فریاد می زد : چرا ؟ ... فقط بگو چرا این کارو با من کردی ؟
ناهید گلکار