خانه
267K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۵:۰۴   ۱۳۹۶/۵/۲۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیست و دوم

    بخش اول




    از بس ترسیده بودم , نمی تونستم نگاهش کنم ببینم چی تو دستشه که اونقدر باعث عصبانیتش شده ...
    اون بازم داد می زد : چرا قرص می خوری ؟ ... به من بگو ... می خوای ازم جدا بشی ؟ چرا قرص می خوری ؟
    دستم رو از روی سرم برداشتم و نگاه کردم و گفتم : رضا خجالت بکش , از ترس دارم می میرم ... تو چرا این کارو با من می کنی ؟ خوب مثل آدم بپرس بهت می گم ...
    دلم می خواد قرص بخورم ... به تو چه ؟ قرص خوردن منم به تو مربوط می شه ؟
    گفت : به تو چه ؟ پس به کی مربوط میشه ؟ می کشمت لی لا ... هیچ وقت حق نداری از من جدا بشی ...
    به خدا می کشمت ...
    گفتم : حرف الکی می زنی برای چی ؟ ازت جدا بشم ؟ ...
    گفت : پس برای چی قرص ضد حاملگی می خوری ؟
    گفتم : چه می دونم , مامانم شب عروسی داد به من و گفت صبح ها یک دونه بخور که زود بچه دار نشی , همین ... به خدا به فکر خودمم نرسیده بود , من که از این چیزا سر در نمی آوردم ... بس کن دیگه داد نزن , سرم رفت ... همسایه ها بیدار شدن از صدای تو ...
    ولی اون بازم با صدای بلندتر و عصبی تر فریاد زد : راستشو بگو چرا همش به من دروغ میگی ؟ بگو که منو دوست نداری ... بگو که آدم غیرقابل تحملی هستم ...
    از تخت اومدم پایین تا از اتاق بیام بیرون ... یک دفعه بازوی منو گرفت و کشید ... پرتم کرد خوردم به دیوار ...
    ترسیدم منو بزنه ... با وحشت گفتم : رضا تو رو خدا خودتو کنترل کن ... به خدا قسم می خورم مامانم داده بود ... همین الان برو ازش بپرس , جلوی مامان خودت داد به من ... مامانتم گفت آره دو سه ماه بخور ... اگر باور نمی کنی از مامان خودت بپرس ...
    ولی رضا گوش نمی کرد و همین طور با صدای بلند داد می زد و به خودش می پیچید ...
    من روی دیگه ای از رضا رو دیدم ... اونی که رزیتا منو ازش ترسونده بود و من فکر می کردم چون زیاد منو دوست داره این کارو با من نمی کنه ...
    خواستم از اتاق بیام بیرون که باز به من حمله کرد و پیرهنم رو از پشت گرفت و هلم داد و گفت : حرف بزن لعنتی ... حرف بزن چرا بچه نمی خواستی ؟
    من تعادلم رو از دست دادم و با سر خوردم کف اتاق ...
    نفس تو دلم پیچید و فریاد زدم : آخ خدا مُردم ...

    و چشمم رو بستم ...
    پرید اومد جلو و منو گرفت و گفت : چی شدی لی لا ؟ ... لی لا ... لی لا ... تو رو خدا جواب بده ... ببخشید ... تو رو خدا منو ببخش ... غلط کردم ... بمیرم ... پاشو ... پاشو ...

    دست انداخت زیر پای من که بلندم کنه ... در حالی که نفسم داشت بند میومد , تقلا کردم و خودمو کشیدم کنار ...
    بلند شدم و رفتم توی تختم ...

    اومد بالای سرم و پرسید : خوبی ؟ چیزت شد ؟
    چشم هامو بستم و جوابی ندادم ... اشکی هم نداشتم فقط فشار زیادی توی گلوم احساس می کردم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان