داستان دل ❤️
قسمت بیست و دوم
بخش دوم
دهنم رو باز کردم و بدون اینکه صدایی از گلوم در بیاد , به حالت نفس نفس زدن ناله کردم ...
نه از درد , از ناباوری اون کاری که رضا با من کرده بود و آینده ی مبهم خودم ... و آهسته گفتم : خدایا دلم ... دلم درد می کنه , کمکم کن ...
رضا برگشت و دستپاچه یک لیوان آب با خودش آورد و گذاشت روی لب من ... با پشت دست زدم و لیوان رو پرت کردم و گفتم : عوضی ... بی شعور دست روی من دراز کردی ... دیگه تموم شد ... احمق الاغ ... گمشو از جلوی چشمم دور شو ... همه ی حرفات و وعده هات همین بود ؟ ... مثل آدم نمی تونستی ازم بپرسی ؟ ... نمی بخشمت رضا ... من همه جور رعایت تو رو کردم ولی تو فهمشو نداشتی ...
برو نمی خوام ببینمت ... می خوای منو بکشی همین امشب بکش که از یک عمر زندگی کردن با تو بهتره ...
صورتش سرخ شده بود و چشماش پر از اشک و بدون صدا منو نگاه می کرد ... یک بالش و یک پتو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون و روی مبل دراز کشیدم و پتو رو کشیدم سرم و زار زار گریه کردم ...
دلم می خواست داد بزنم ولی بازم همه چیز رو ریختم تو گلوم ...
رضا همین طور دور اتاق می چرخید و دستشو می کوبید به هم و می گفت : آخه اگر ریگی تو کفشت نبود چرا به من نگفتی ؟ مگه تو نمی دونستی من بچه می خوام ؟ این کارو کردی که هروقت خواستی از من جدا بشی ؟ ...
و گفت و گفت تا خودش آروم شد ولی من از زیر پتو بیرون نیومدم و همون طور خوابم برد ...
نزدیک صبح بیدار شدم و دیدم که رضا روی مبل نزدیک من نشسته و سرش کج شده و خوابش برده ... آهسته بلند شدم و رفتم تو اتاق خواب و روی تخت خوابیدم ...
از صدای رضا که با کارگرهاش حرف می زد , بیدار شدم ... اون سر کار نرفته بود و داشت از همون جا مدیریت می کرد و مجبور می شد با صدای بلند حرف بزنه ... مونده بودم چیکار کنم ...
چاله ای رو با چشم خودم دیدم , نادیده گرفتم و افتادم توش و حالا اونی که پیش بینی می کردم و به سرم اومده بود ...
از بی عقلی خودم بیشتر از همه چیز عصبانی بودم و از اینکه پدر و مادرم هم این چاله رو دیدن و اونا هم نادیده فرض کردن و منو به این ازدواج ترغیب کردن , حرصم گرفته بود ...
پس من دیگه نمی تونستم نه از خدا نه از روزگار و نه حتی از رضا گله ای داشته باشم که خود کرده را تدبیر نیست .....
از جام بلند شدم لباس پوشیدم ... قصد داشتم بدون اینکه اون متوجه بشه از خونه فرار کنم ...
دیگه اطمینان نداشتم که بتونم باهاش زندگی کنم ...
فقط باید در یک موقعیت مناسب این کارو می کردم که درگیری نشه ...
تو این فکر بودم که یک مرتبه درو باز کرد و اومد تو ... نگاهی به من کرد و پرسید : می خوای کجا بری ؟
گفتم : خونه ی مامانم ... دیگه نمی خوام با تو زندگی کنم ... درست فهمیدی , همینه که هست ... قرص خوردم که هروقت از دستت ناراحت شدم , ازت جدا بشم ... همینه که هست ... می خوای بخواه نمی خوای نخواه ...
ناهید گلکار