خانه
267K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۵:۱۸   ۱۳۹۶/۵/۲۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیست و دوم

    بخش سوم



    خیلی آروم و مهربون گفت : می دونم زیاده روی کردم ... باور کن هم خسته بودم هم از دیدن قرص ها شوکه شدم ... اصلا انتظار نداشتم که تو همچین کاری با من بکنی ... دیگه تمومش کن ... من جبران می کنم , قول می دم ولی قبول کن اشتباه کردی ...
    گفتم : نه , نکردم ... خودمم اصلا بچه نمی خوام ... بعدم تو روی من دست دراز کردی ... نمی تونم ببخشمت ... از سر راهم برو کنار , می خوام برم ...
    گفت : خودتم می دونی که دست از سرت برنمی دارم ... تو زن منی , مگه به همین راحتیه ؟

    پشتم رو کردم و جوابشو ندادم ... باز عذرخواهی کرد ولی من آدمی نبودم که به این راحتی کار اونو فراموش کنم و می دونستم که اگر عشقی می خواست بین ما شکل بگیره , با این کارش همه چیز رو خراب کرد ...
    من می خواستم در کنار اون عاشق باشم ... زندگی بدون عشق برای من فقط جهنمی بود که باید تحمل می کردم و انگار تمام تلاش من و تظاهرم به خاطر نگه داشتن این حرمت بود , که اون در چند دقیقه از بین برد ......
    اون روز رضا ناهار درست کرد ... میز رو چید ولی یکی بهش زنگ زد و باید می رفت سر کار ...

    اومد تو پاشنه در ایستاد و گفت : من باید برم سر کار ... مثل اینکه دارن خرابکاری می کنن , نباشم خیلی به ضررم تموم میشه ... ببخشید ... ناهار حاضره تو بخور , من برمی گردم می خورم ... خواهش می کنم جایی نرو ... میام با هم حرف می زنیم ...
    می دونی که منظور بدی نداشتم ... همش به خاطر اینه که تو رو خیلی دوست دارم ... زود میام قربونت برم ...
    من قصد نداشتم جایی برم ولی تلفن کردم به عمه و جریان رو گفتم ...

    اون گفت دختر جون بشین سر زندگیت و قدر اونو بدون ... مرده دیگه , یک وقت یک چیزی میگه ؛ این زنه که باید قوی باشه و زندگی رو نگه داره ... چی فکر کردی ؟ از اون در بری بیرون هزارون هزار زن هستن که آرزو دارن جای تو باشن ...
    مرد بیچاره تو رو گذاشته رو سرش و حلوا حلوا می کنه ... این کارشم از خاطرخواهی بود ... سخت نگیر عمه جون ... یکم باهاش قهر کن , بعدم براش شرط بذار ... قول می دم درست میشه ... من الان شهنازو می فرستم پیش تو , تنها نباشی ...
    شهناز اومد و من آیفون رو زدم ...
    اومد تو ولی وقتی خواستم در ورودی رو براش باز کنم , دیدم قفله ...

    کلافه و عصبانی شده بودم ... کاش امتحان می کردم و نمی ذاشتم شهناز بیاد ...
    پنجره ها رو امتحان کردم ... هیچ راهی نبود ... دلم هم نمی خواست به رضا زنگ بزنم ...

    رفتم سراغ کلید های یدک تا اونا رو پیدا کردم و درو باز کردم ...

    یک ساعت شهناز تو اون گرما تو حیاط مونده بود و من بیشتر از پیش از دست رضا عصبانی ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان