داستان دل ❤️
قسمت بیست و سوم
بخش سوم
و هر چی گفتم تو برو من حال ندارم , فایده نداشت و بالاخره با نارضایتی آماده شدم و رفتیم ...
ساعت از سه گذشته بود که رسیدیم ... باغ کنار رودخونه بود , درست اون طرف آب قرار داشت ...
از روی پل رد شدیم و کمی از سر بالایی رفتیم بالا ... از یک در آهنی وارد یک باغ شدیم ...
نزدیک بهار بود و هوا زیاد سرد نبود ... خدا رو شکر دو تا از اون خانم ها رو می شناختم ...
صاحبخونه یک خانم جا افتاده و خیلی موقر بود که از ما استقبال کرد و مهندس شریفی با رضا دست داد و صدا زد : عماد جان بیا با مهندس هوشمند آشنا شو ...
چشمم افتاد به عماد ... رنگ از صورتم پرید ... خدا رو شکر رضا حواسش به من نبود ...
بدنم مثل بید می لرزید ولی این بار از ترس رضا ... شاید اگر اونو جای دیگه ای می دیدم , عین خیالم نبود ...
رضا باهاش دست داد و طبق عادت خودش شروع کرد با اون گرم گرفتن و دخالت کردن تو کار صاحبخونه که کباب ها رو باید اینطوری درست کنین و خودش از راه نرسیده , رفت سر منقل و شروع کرد به باد زدن ...
برای اولین بار بود که حواسش به من نبود ...
من پشت به عماد ایستاده بودم و با یکی از اون خانم ها حرف می زدم و توضیح می دادم که چرا رنگ به رو ندارم ...
جرات اینکه از جام تکون بخورم نداشتم ... مثل اینکه اونم متوجه شده بود که من حال خوبی ندارم ... نمی دونم چه بهانه ای آورد که با وجود مخالفت های مهندس شریفی خداحافظی کرد و رفت و اون شب رضا اونقدر مشروب خورد که مست ِ مست دور باغ می چرخید ...
من دیگه طاقت نگاه کردن نداشتم , رفتم تو اتاق و یک گوشه نشستم ...
یکی از اون خانم ها اومد پیش من و گفت : سردتون شده ؟ من که می ترسم سرما خورده باشم ... شما مواظب باش مریض نشی ...
و کنارم نشست و با هم گرم حرف زدن شدیم ... مدتی بعد صدای عربده ی رضا رو شنیدم ... با همون حالت مستی و بلند می گفت : همه بدونین زن من , منو دوست نداره ... به زور وادارش کردم که زن من بشه ...
آی مردم ( ... بعد منو دید که از اتاق اومدم بیرون ) ... با انگشت منو نشون داد و گفت : این زنِ بی رحم ... منو دوست نداره ... دنیا رو به پاش ریختم ولی اون دلش از سنگه ...
عاشق من نشد ... که ... نشد ... آی مردم همه بدونین ... من رضا ... من رضا ... به این زن پول دادم که زنم بشه ...
و قاه قاه خندید و گفت : حدس بزنین چقدر دادم راضی شد ؟ ... هزار تومن ... این زن همین قدر می ارزه ... هزار تومن ... ولی من خیلی زرنگم ... باباشو وادار کردم دخترشو بده به من ... حالا اون منو دوست نداره ... به خاطر هزار تومن , زن من شد ...
ناهید گلکار