خانه
267K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۲:۲۱   ۱۳۹۶/۵/۲۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیست و سوم

    بخش چهارم




    و تلو تلو خورد ... داشت می خورد زمین و دوستش اونو گرفت و خوابوند روی فرش ...
    هوا سرد بود ... گفتم : رضا جان اینجا نخواب ...
    دستشو تو هوا تکون داد و گفت : رضا جان ؟ ... تو به من گفتی رضا جان .... من که جانِ تو نیستم ...
    من فورا آماده شدم و گفتم : ما می ریم ...

    ولی رضا دیگه خوابش برده بود ... هرچی صداش کردیم بیدار نشد ... یک کم آب زدم به صورتش ... فایده نداشت ...
    به کمک دوستانش بردیمش تو ماشین ... روی صندلی عقب خوابید و راه افتادم ... در حالی که یکی از دوستانش از پشت سر منو تا تهران همراهی کرد ...
    تو راه فکر می کردم ... رضا همیشه تو دوز و کلک بوده ... چیزایی رو که اون شب گفت , برای خودم قابل حدس بود ولی از اینکه با کسی زندگی می کردم که باهام روراست نبود , به شدت رنج می بردم ...
    گاهی بغض می کردم و اشک جلوی دیدم رو می گرفت و این فکر که رضا اون شب عماد رو شناخته , برای من یقین شد ...
    بیخود نبود که سر خودشو به منتقل کباب گرم کرد , در حالی که حالا می فهمیدم عمدا به من توجه نمی کرده ... اون مراقب من بود و بی دلیل نبود که اونطور مست کرده بود چون آدم بی عقل و بی فکری نیست و همیشه حواسش بود که چیکار می کنه ... اونم جایی که من بودم , بسیار ملاحظه می کرد ...

    پس همین بوده ... اون عماد رو باید شناخته باشه ...
    حالا تا کی تلافی این کارو سر من دربیاره , خدا می دونه ...

    وقتی رسیدم خونه , هر کاری کردم رضا بیدار نشد ... ماشین خودمو از تو حیاط درآوردم و ماشین اونو بردم تو پارکینگ ... یک پتو آوردم و کشیدم روش و از خداخواسته رفتم خوابیدم ....
    صبح باید می رفتم دانشگاه ...
    رضا هنوز خواب بود ... یک لیوان شیر خوردم و رفتم ... دلم می خواست هر چی بیشتر از اون خونه دور بشم و دیگه اونجا برنگردم ... اگر دعوا می کردم فایده ای نداشت ... اون حرف نمی زد , فقط تلافی می کرد ...
    شاید این بدترین نوع زندگی محسوب بشه ... اینکه هم دل نداشته باشی و کسی بهت حق نده ... با کسی زندگی کنی که نمی دونی الان داره به چی فکر می کنه و چه نقشه ای برات می کشه ...
    بعد از ظهر یکراست رفتم خونه ی مامانم ... تخت من حالا مال سامان بود ...

    مامان از دیدن من تعجب کرد و پرسید : چرا رنگ و رو نداری ؟ ناهار خوردی ؟
    گفتم : نمی خوام , خسته ام ... می خوام بخوابم ... تو رو خدا تا بیدار نشدم , کسی حق نداره صدام کنه ...

    و کتم رو درآوردم و کیفم رو پرت کردم و رفتم زیر لحاف سامان ...
    وقتی بیدار شدم , مامان و حسام و سامان کنارم بودن ...

    حسام دستشو گذاشت روی پیشونی من و گفت : تو تب داری یا داغی ؟

    آه عمیقی کشیدم و گفتم : رضا زنگ نزد ؟
    مامان گفت : نه , خبر نداره تو اینجایی ؟
    گفتم : باید برم ... الان میاد و نگران میشه ... حوصله ندارم جوابگو باشم ...
    مامان خیلی اصرار کرد ناهار بخورم ولی اصلا اشتها نداشتم ...

    وقتی اومدم بشینم تو ماشین , ساقی رو دیدم که داره با عجله خودشو به من می رسونه ...

    از دور دست تکون داد و گفت : لی لا  وایستا کارت دارم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان