خانه
267K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۸:۱۸   ۱۳۹۶/۵/۲۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیست و چهارم

    بخش اول




    نمی خواستم ساقی رو ببینم چون تنها فکری که می کردم این بود که از عماد پیغامی برای من آورده باشه ...
    چرا این فکر احمقانه رو کردم ؛ نمی دونم ...

    با سرعت سوار ماشین شدم که برم ولی اون خودشو به من رسوند و گفت : لی لا تو رو خدا صبر کن ... دلم برات خیلی تنگ شده , بذار باهات حرف بزنم ...
    ماشین رو روشن کردم ... خودشو رسوند به من و زد به شیشه ی ماشین و گفت : تا سر خیابون باهات بیام ؟ و منتظر جواب من نشد ... درو باز کرد و نشست کنار من ...
    گفتم : ببین ساقی من از تو دلخوری ندارم ولی دلم باهات صاف نیست چون به دوستیمون خیانت کردی و دیگه نمی خوام حرفی باشه ...
    با مهربونی به صورتم نگاه کرد و گفت : سلام دوست قدیمی ... یعنی تو یک ذره دلت برای من تنگ نشده ؟ حالا برو , بهت میگم چیکارت دارم ...

    تو چطوری خوبی ؟ لی لا خیلی بد کینه ای .... می خوام عروسی کنم , دلم می خواد تو هم تو عروسی من باشی ... به خدا خیلی دلم برات تنگ شده بود ... همیشه به یادتم ... بیا با هم آشتی کنیم ...

    دستمو گذاشتم روی فرمون و سرمو خم کردم و گفتم : قهر نیستم ولی دیگه نمی تونم با تو دوست باشم ...
    عروسیت مبارک باشه اما من نمی تونم بیام ... همینجا عذرخواهی می کنم ... حالا بازم می خواهی با من بیای ؟
    گفت : خیابون اصلی پیاده می شم ...
    و راه افتادم ...
    گفت : شنیدم خیلی خوشبختی , شوهرت خیلی پولداره و تو رو خیلی دوست داره ...
    گفتم : ای بد نیست ... راضیم ...
    گفت : ای بد نیست یعنی چی ؟ یعنی اونطورام که میگن خوشبخت نیستی ؟
    گفتم : ببین ساقی من از یک سوراخ دو بار گزیده نمی شم ... تو اومدی از من حرف بکشی ؟ ...
    دیگه من اون لی لای ساده نیستم که گول حرف های تو رو بخورم ... ای بد نیست یعنی به تو مربوط نمی شه ... نمی خوام بدونی که خوبم یا بدم ؟ ...
    ماشین رو نگه داشتم و بدون اینکه بهش نگاه کنم , گفتم : لطفا پیاده شو ...
    گفت : تو چرا اینطوری شدی ؟ ... خیلی عصبی و بدبینی .. .به خدا قصد بدی نداشتم , می خواستم فقط باهات دوباره صمیمی بشم ...
    گفتم : لازم نکرده , پیاده شو .....
    ساقی از ماشین رفت پایین و با غیظ درو زد به هم و گفت : فکر کردم آدمی ... بیشعورِ عوضی ...

    من گاز دادم و رفتم ...
    می دونستم باهاش برخورد بدی کردم ولی برای اینکه دوباره سراغ من نیاد , لازم بود ... از رضا و کارایی که ممکن بود بدون پیش بینی انجامش بده می ترسیدم ...
    بعد با خودم فکر کردم لی لا مگه تو کار خطایی کردی که ازش می ترسی ؟ به جهنم هر کاری که تا حالا نکرده بذار بکنه ... دیگه نترس ... اون داره از ترس تو سوءاستفاده می کنه ...
    دلم می خواست فرار کنم برم جایی که رضا دستش به من نرسه ولی نمی شد ... بچه ام ؟؟ ...
    پدر و مادرم ؟؟ دانشگاهم ؟ و مدرسه ام ؟

    اینا رو چیکار می کردم ؟




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان