داستان دل ❤️
قسمت بیست و ششم
بخش چهارم
- فکر نکن رضا آروم دارم باهات زندگی می کنم و حرفی نمی زنم ... اینو بدون که حواسم هست ...
جای جاش بلدم چیکار کنم که دست و پاتو جمع کنی ...
سارا کی هست حالا ؟ ... احتمالا زن سابقت که نیست ؟ ...
درست حدس زده بودم ... اون از این حرکت من بادی تو گلو انداخت و با غرور گفت : زنی که عرضه نداره همراه شوهرش باشه , زر زیادی نمی زنه ...
بشین بچه داریتو بکن ... من باید سرگرمی داشته باشم ... از صبح تا شب کار می کنم و جون می کنم , نمی تونم هر شب بیام ور دل تو ؛ زیر ابروتو بردارم ...
از نوع حرف زدنش فهمیدم که مشروب خورده و نباید سر به سرش بذارم ...
اومدم برم تو اتاقم که دستمو گرفت و با حالتی که معلوم بود , متزلزله گفت : ببخشید ... لی لا جون ببخشید ... حسودی کردی ؟
گفتم : نه ... نکردم ... چرا حسودی کنم ؟ مثلا چی رو از دست می دم ؟ ... برو هر غلطی دلت می خواد بکن ... تو مریضی رضا ... اول خودتو معالجه کن ...
نفهمیدم چی شد ... چنان سیلی ای محکمی زد تو گوشم که با یک چرخ خوردم زمین ... بعد یقه ی منو گرفت و دوباره از زمین بلند کرد ... منم دو تا مشت محکم زدم تو سینه اش و اون این بار چنان زد تو سرم و منو هل داد که داشتم با سر می خورم زمین ... اومدم دستم رو حائل تنم کنم که نمی دونم چی شد که دنیا جلوی چشمم سیاه شد ... و با سر روی دستم خورده بودم زمین و فریادم به آسمون بلند شد ...
صدای گریه ی ثمر داغ دلمو تازه کرد ... بچه ام ترسیده بود ...
رضا طبق معمول فورا پشیمون شد ... منو گرفته بود و خودش داشت گریه می کرد ...
- چی شدی ؟ الهی من بمیرم ... خاک بر سرم ... چی شدی ؟
گفتم : به من دست نزن ... به بابام خبر بده بیاد منو ببره ... نمی خوام دیگه ببینمت ... گمشو کثافت عوضی ...
رضا اون موقع شب زنگ زد به مامانش ...
من همین طور وسط هال نشسته بودم و سرم روی زانوم بود و ثمر از پشت به من چسبده بود و دوتایی با هم گریه می کردیم ...
اونقدر دستم و فکم و گوشم درد می کرد که نمی تونستم به کس دیگه ای فکر کنم ...
رضا سعی می کرد کارشو توجیه کنه ولی من درد داشتم و حتی صدای ثمر رو هم نمی شنیدم ...
ناهید گلکار