خانه
267K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۵:۲۷   ۱۳۹۶/۶/۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیست و نهم

    بخش چهارم




    کوبیدم به در : رضا باز کن تو رو خدا ... سردمه , باز کن ... الان ثمر سکته می کنه ... تو رو خدا ...
    صدای فریادهای رضا میومد ... معلوم می شد دوباره رفته تو زیرزمین و صدای جیغ و گریه های ثمر ...
    دستپاچه بودم و نمی تونستم تصمیم بگیرم چیکار باید بکنم ... از دماغم خون میومد و لباسم خونی شده بود ... سرم منگ بود ولی چیزی نمی فهمیدم مگر اینکه ثمر این وسط صدمه نبینه ...
    یک نفر رد می شد و به من نگاه می کرد ... پرسیدم : آقا تو رو خدا دوزاری داری ؟ ...

    دست کرد جیبش و یکی داد به من ...

    با سرعت تا تلفن همگانی دویدم ... زنگ زدم به مامان رضا ... گوشی رو برداشت ... با گریه گفتم : مامان جون به دادم برس , زود باش بیا ... تو رو خدا ...
    پرسید : وای باز چی شده ؟
    گفتم : رضا منو از خونه بیرون کرده ... تو رو خدا زود بیاین ... ثمر تنهاست , می ترسه ...
    در حالی که از سرما می لرزیدم , برگشتم پشت در خونه و زیر پنجره ی آشپزخونه گوش دادم ... صدای گریه ی ثمر می اومد که منو صدا می کرد ...
    با خودم فکر کردم یکی رو بفرستم از روی در بره تو و باز کنه ولی از برخورد رضا ترسیدم ...

    داد زدم : رضا رحم کن ... درو باز کن ثمر داره گریه می کنه ... تو چطور راضی میشی ؟

    ولی انگار اون صدای منو نمی شنید ...
    رفتم پشت در حیاط ... صدای فریاد های رضا قطع شده بود ...
    تا یک تاکسی دیدم که جلوی خونه نگه داشت ... پریدم جلو ... هنوز مامان فرصت نکرده بود پیاده بشه , در تاکسی رو گرفتم و گفتم : مامان جون , تو رو خدا ثمر ... بدو ثمرم داره دق می کنه ... رضا دیوونه شده ... بدو ...
    مامان پرسید : آخه باز چی شدکه زده به سرش ؟ ... ظهر که با من حرف زد , خیلی خوب بود ...
    گفتم : نمی دونم .. از تو زیرزمین عکس های قدیمی رو پیدا کرده ... شما , ثمر رو نجات بدین ...
    مامان کوبید به در و فریاد زد : رضا درو باز کن منم ... رضا ... رضا ...
    رزیتا گفت : بیا قلاب بگیر من از در می رم بالا و بازش می کنم ...
    گفتم : تو قلاب بگیر , من می رم ...
    رزیتا دستشو گرفت و من رفتم بالا ... از روی در خودمو آویزون کردم و پریدم پایین و درو باز کردم و معطل نکردم و از پله ها دویدم بالا ...
    در هنوز قفل بود و ثمر پشت در گریه می کرد ...
    ولی تا دستم خورد به کلید , رضا از پشت یقه ی منو گرفت و جلوی چشم ثمر منو کشون کشون از پله ها برد پایین ...
    فریاد می زد : کثافت هرزه گمشو ... بس نشد این همه سال عذابم دادی ؟ ... دیدی اشتباه نکردم ؟ ... گمشو ...
    رزیتا و مامان جیغ و هوار راه انداخته بودن و می خواستن جلوی رضا رو بگیرن ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان