خانه
268K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۲:۲۲   ۱۳۹۶/۶/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و دوم

    بخش سوم




    با چشمانی گریون و دلی پر از خون برگشتم خونه ...
    حالا اگر امیدی هم تو دلم بود , از بین رفت ... با این دیداری که با رضا داشتم به نا امیدی تبدیل شده بود ...
    احساس می کردم دارم ازش متنفر می شم ... از به یاد آوردن اسمش و صورتش چندشم می شد و هر بار با بغض شدیدی اونو از ذهنم دور می کردم ...
    دلم می خواست یک جایی گیرش میاوردم و هر چی به سرم آورده بود , تلافی می کردم ... به فکر انتقام میفتادم ... نقشه می کشیدم که چطور زجرش بدم ولی در پایان می دیدم که اهل هیچکدوم از این کارا نیستم ...
    هر شب تو خونه ی ما بحث و گفتگو بود و همه بی نتیجه ...
    ولی من مایوس نمی شدم ... توی اون سرمای زمستون هر روز در خونه ی رضا می رفتم ؛ شاید ثمر رو از خونه بیارن بیرون و من اونو ببینم ... از رزیتا و مامان بیشتر انتظار داشتم ..ن. می دونم چرا اونا کلا خودشون رو داده بودن دست رضا ...
    البته قابل پیش بینی بود چون تمام هزینه ی زندگی اونا رو رضا می داد و طبیعی بود نمی تونستن برخلاف میل اون رفتار کنن ...
    گاهی که در باز می شد تا یکی از همسایه ها بره تو یا بیاد بیرون , فورا خودمو می رسوندم به پشت در خونه تا شاید فقط صدای ثمر رو بشنوم که حالش خوبه یا نه ؟ و اگر این اتفاق میفتاد , یکم خیالم راحت می شد و برمی گشتم خونه و می رفتم زیر پتو , در حالی که می لرزیدم زیر لب لالایی می خوندم تا ثمر خوابش ببره ...
    کم کم داشتم مثل دیوونه ها رفتار می کردم ... بیست و پنج روز بدون اینکه تغییری تو وضعیت من به وجود بیاد , گذشت ...
    یک روز بعد از ظهر وقتی رسیدم در خونه , دیدم درِ بزرگ ساختمون بازه ... فورا رفتم تو و برای اینکه صدای آسانسور رضا رو متوجه ی اومدن کسی به طبقه ی بالا نکنه , از پله ها رفتم بالا ...
    ماشین خودمو تو پارکنیگ دیدم ولی ماشین رضا نبود ... با این حال احتیاط کردم ... دیگه طاقت نداشتم ...
    با خودم فکر کردم در می زنم و حتی اگر رضا هم بود , خودمو می رسونم به بچه ام ...

    نفسم به شماره افتاده بود ... دلتنگی برای ثمر به من شجاعت داد تا زنگ در خونه رو به صدا در بیارم ... امیدوار بودم ثمر درو باز کنه ولی صدایی نشنیدم ... چند بار زدم به در ولی معلوم می شد که کسی خونه نیست ...

    صدای آسانسور اومد که داشت میومد بالا ... با عجله خودمو تو راه پله مخفی کردم ...
    رضا از در اومد بیرون ... یک لحظه اونو دیدم ... سراسیمه و پریشون به نظر میومد ...

    درو باز کرد و رفت توی خونه ولی درو باز گذاشت ... خیلی کوتاه چیزی از توی خونه برداشت و دوباره درو بست و سوار آسانسور شد و برگشت پایین ...
    حتم کردم ثمر تو ماشین باشه و رضا چیزی جا گذاشته که اومده برداره ...
    با سرعت از پله ها رفتم پایین و تو طبقه ی دوم از پنجره دیدم که تنهاست و داره می ره ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان