خانه
268K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۱:۳۲   ۱۳۹۶/۶/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و هشتم

    بخش سوم



    دیدن همین قدر خیانت رضا برای من کافی بود که دیگه از اون بگذرم ... با خودم فکر کردم حالا با این زن جنگیدی ، به هم فحش دادین , چی عوض میشه ؟ چی رو می خوای به دست بیاری ؟
    جز نکبت و خاری ؟ نمی خوام ... رضا ارزونی همین زن باشه ...
    نگاه تحقیر آمیزی بهش کردم و گفتم : این تحفه ی تبرک مال تو ... من دیگه نمی خوامش ... فکر می کنم خیلی به درد هم می خورین ... فقط جلوی چشم من نیا که تمام موهای سرت رو می کَنم ...
    چند تا چمدون و ساک تو خونه بود , آوردم و وسایل خودمو جمع کردم ...
    بعد رفتم تو اتاق ثمر و هر چی اسباب بازی و لباس بود برداشتم ...
    در تمام این مدت سارا نشسته بود روی مبل و پاشو انداخته بود روی هم و قیافه ی پیروزمندانه ای به خودش گرفته بود و با فخر به من نگاه می کرد که مثل اسپند روی آتیش بالا و پایین می پریدم ...
    می خواستم تمام اثاثم رو ببرم ولی در اون  زمان نمی شد ... که تلفن زنگ زد ... سریع خودم گوشی رو برداشتم و گوش کردم ...
    با شنیدن صدای رضا واقعا قلبم داشت از تو سینه ام بیرون میومد ... بغض کرده بودم ... دلم می خواست فریاد بزنم و هر چی لایق اون بود بهش بگم ولی فقط گوش دادم ...

    داد زد : زنیکه ... چی شد ؟ وای به روزت اگر به لی لا حرفی زده باشی که ناراحتش کنی ... با دست خودم خفه ت می کنم ... درو که باز نکردی تو رو ببینه ؟ ...
    گفتم : همه ی هارت و پورتت برای من بود ؟ فقط من باید خوب و نجیب می بودم ؟ ... تو اگر هر کثافت کاری کردی , عیبی نداره ؟
    داد زد : لی لا تو اونجا چیکار می کنی ؟ تو رو خدا صبر کن الان میام ... سارا به زور اومده تو اون خونه ... به جون ثمر اصلا برام ارزشی نداره ... قسم می خورم .... صبر کن دارم میام قربونت برم ... فدات بشم تو رو خدا صبر کن ... حالا که برگشتی دیگه نرو ...
    من الان میام برات توضیح می دم ... به حرف اون گوش نکن ... می خواد زندگی ما رو از هم بپاشه ...
    نرو وایستا الان زود خودمو می رسونم ... جلوی خودت می زنم بیرونش می کنم ... حالا می بینی ...
    گوشی رو گذاشت ...
    انگار سارا متوجه شده بود که رضا به من چی گفته ...
    با ناراحتی گفت : تو رو هم گول می زنه ... دروغ می گه , خودش ازم خواست بیام باهاش زندگی کنم ... می خواد منو عقد کنه ... صبر کن الان بیاد جلوی خودش می گم ... اون می خواد هم تو رو داشته باشه هم منو ... ببین من رضا رو دوست دارم , تو که دوستش نداری ؛ پس ولش کن ...
    بعد کیفشو آورد و سوئیچ ماشین منو در آورد نشون داد و گفت : ببین ماشین تو رو داده به من ... الان زیر پای منه ... راست می گم ... باور کن ...
    من اصلا رغبت نمی کردم به اون زن نگاه کنم ... از دیدنش چندشم می شد ...
    به نظرم خیلی وقیح و بی حیا بود ...





    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان