خانه
268K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۲:۲۷   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و چهارم

    بخش ششم




    گفت : لی لا من ازت معذرت می خوام ... می دونم این من بودم که زندگی تو رو خراب کردم ولی به خدا یک جورایی تقدیر بود ... اصلا نفهمیدم چی شد ... یک دفعه دیدم افتادم تو راهی که تو رو از دست دادم ...
    خیلی دوستت داشتم و هنوزم بهت فکر می کنم ...
    همیشه تو یاد منی ...

    از جام بلند شدم و گفتم : من دیرم شده ... باید برم ... ثمر , دخترم , منتظرمه ... یکم دیر کنم مامان رو اذیت می کنه ... خوشحال شدم دیدمت ...
    یک جورایی دلم قرار گرفت ... انگار یک چیزی همیشه تو گلوم بود ولی حالا احساس بهتری دارم ...
    پول بستنی رو داد و اومدیم بیرون ...
    تا دم ماشین حرفی نزد ... برگشتم و نگاهی بهش کردم ... اونم بیچاره به نظرم رسید ...
    گفتم : ان شالله موفق باشی ...
    گفت : لی لا این اتفاقی بوده که خدا خواسته اینطوری همدیگر رو ببینیم ... می خواهی نرم و ... یعنی ... اگر تو ... می تونی ... بیا گذشته رو فراموش کنیم ... شاید خدا یک شانس دیگه به ما داده باشه ...
    گفتم : هنوز مثل بچه ها حرف می زنی ... نه عماد , خدا اگر می خواست همون موقع ما به هم می رسیدیم ...
    شاید قسمت هم نبودیم ...

    و سوار ماشین شدم ...
    دستپاچه شد و یک خودکار از جیبش درآورد و یک پاکت سیگار ... گوشه ی اونو کند و شماره ی خودشو روی اون نوشت و در همون حال گفت : این پیشت باشه ... شماره ی خودتو نمی دی به من ؟ ( بعد دستشو دراز کرد تو ماشین و ) اینم شماره ی من ... اگر کاری داشتی بهم زنگ بزن ...
    گفتم : باشه ... ممنونم ... اگر کاری داشتم زنگ می زنم ... خدا نگهدار ...

    و گاز دادم و رفتم ...
    عماد برای من یک غریبه شده بود ... نه تنها از اون عشق آتیشین چیزی نمونده بود , حالا فکر می کردم اگر زنش شده بودم حالا روزگارم چطور شده بود ...
    اگر عشقمون باقی مونده بود که اینم شدنی نبود , باید با فقر و تنگدستی دست و پنچه نرم می کردم و شایدم الان عماد منو ول می کرد و از ایران می رفت ...
    همون طور که در مورد بچه ی خودش داشت این کارو می کرد ...
    خدایا چرا در مقابل تو اینقدر ما سرکشی می کنیم ؟ ...
    خدایا چرا به موقع عقل اینو به ما نمی دی که هر اتفاقی میفته اونقدرها مهم نیستن که ما بقیه ی زندگیمون رو برای اون خراب کنیم ؟ ...
    ما لحظه های بد رو می سازیم و به پای اون مویه می کنیم , در حالی که زمان که گذشت می فهمیم اصلا موضوع مهمی نبوده و چقدر می تونستیم ساده تر با اون برخورد کنیم ...
    همینطور که به طرف خونه مرفتم , احساس کردم مثل یک پرنده آزاد و رها شدم ...
    بال های شکسته م قدرت پرواز گرفته بود و قلبم لبریز از امیدهای تازه شده بود ...
    از اینکه می دیدم عماد هم اون کسی نبوده که من فکر می کردم و شاید اونقدرها هم دوستش نداشتم , یک طورایی خودمو پیدا کردم چون فکر می کردم در مورد رضا و بقیه ی زندگی هم همین ماجراست ...
    و اون روز چیزی که فکر نمی کردم این بود که در خونه ی مامان , ماشین رضا رو ببینم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان