داستان رویایی که من داشتم
قسمت سی و پنجم
بخش سوم
دستشو گرفت بالا و گفت : غلط کردم ... سه ؛ سه بار به نه بار ... تموم شد و رفت ….
گفتم : نه , این طوری نمیشه ... من تا گیس اونو نکشم دلم خنک نمی شه …. تا شنبه که برم دانشگاه باید صبر کنم ….
ایرج همین طور می خندید و خوشحال بود گفت : ولی خانمی مثل اینکه حالت خوب شده که می تونی شوخی کنی ……
گفتم : کی گفته من شوخی می کنم ؟ خیلی ام جدی میگم ... هیچ کس حق نداره دست تو رو بگیره ... حتی بهت نگاه کنه , من چشماشو از کاسه در میارم …….
ایرج فقط می خندید و قند تو دلش آب می کردن …..
این حرفا رو می زدیم و با هم شوخی می کردیم ولی سرم خیلی درد می کرد … نمی خواستم روزه ام رو باز کنم ، برای همین چیزی نگفتم که اون مجبورم نکنه قرص بخورم …..
ازش در مورد اسماعیل سوال کردم ... اونجا چیکار می کرد ؟
گفت : مامان فرستاده بود دنبال تو ... منم جلوی در دیدمش ... اون به من خبر داد تو خوردی زمین ….
گفتم : حالا چی بگیم ؟ تورجم می فهمه که تو اومدی دنبال من ...
گفت : نه بهش سفارش کردم بگه تو خوردی زمین , اون به من زنگ زده کارخونه ... ولی من به بابا چیزی نگفتم که نگران نشه …..
گفتم : وای الان تو خونه همه می دونن ... چه بد شد ... بعد از این با اسماعیل هماهنگ کن ……
وقتی رسیدیم جلوی در و از ماشین پیاده شدم صدای شیون و جیغ حمیرا می اومد … اون که حالش بهتر شده بود نباید دوباره این طوری می شد ...
با وجود اینکه حال خودم هنوز جا نیومده بود ، نفهمیدم چطوری خودمو رسوندم بالا ...
تورج و عمه و مرضیه با هم اونو نگه داشته بودن تا دکتر بیاد …..
رفتم شونه هاشو گرفتم و صداش کردم : حمیرا جان …
یک لحظه ساکت شد و دستشو گرفت طرف من و باز شروع کرد به جیغ زدن : کجا بودی ؟ کجا بودی ؟ چرا رفتی ؟
دستشو گرفتم و بغلش کردم و گفتم : من که بهت گفتم میرم دانشگاه ... نگفتم ؟ خودت نگفتی آره برو ... زود بیا ؟ ببین زود اومدم ... تو ساعت رو اشتباه کردی ؟
اومد تو بغلم و سرشو گذاشت روی سینه ی من ……
آهسته بردمش تو تخت و نشستم کنارش ... سرشو گذاشت روی پای من ولی همین جور دل می زد و زیر لب کلمات نامفهومی رو تکرار می کرد …..
عمه به من گفت : تو چی شده بودی ؟ خوردی زمین ؟ الهی بمیرم … الان کاریت نیست ؟
گفتم : نه , خوبم ایرج منو برد دکتر … مشکلی نبود ……
گفت : دلم برات شور زد , فورا صدقه گذاشتم و اسماعیل رو فرستادم ... خوب شد که به موقع رسیده بود و ایرج رو خبر کرد وگرنه چی می شد …. حالا کجات درد می کنه ؟
گفتم : نه ، خوبم ... خوب خوردم زمین ، این دیگه چیزی نیست که … خوب میشم ……
خیلی بدنم کوفته شده بود و هر لحظه بیشتر احساس می کردم سردردم شدیدتر میشه ….
دکتر از راه رسید خواست یک آمپول دیگه به حمیرا بزنه تا اون بازم بخوابه ولی من نگذاشتم …
گفتم : خواهش می کنم ... من پیشش هستم ... نمی ذارم حالش بد بشه تا من باشم خوبه …..
دکتر منم معاینه کرد و رفت ….
وقتی حمیرا آروم شد همین طور که دست اون تو دستم بود کنارش خوابیدم …
نزدیک افطار مرضیه منو صدا کرد ، نتونستم از جام بلند بشم ... تمام بدنم بسته بود و قدرت حرکت نداشتم ... این بود حتی نماز هم نخونده بودم …
با زحمت و به کمک مرضیه رفتم و وضو گرفتم و همین طور نشسته نماز خوندم ولی بعد دیگه نتونستم از جام بلند بشم و افطارمو آوردن توی اتاق ...
ایرج نتونست جلوی خودشو نگه داره ... مرتب به من سر می زد و هی با اشاره و چشم و ابرو با من حرف می زد ……
عمه هم نگرانم بود و اومد پیشم ... و بعد از اونم تورج و ایرج ...
و دیگه همه تو اون اتاق جمع شدیم … و شب رو تو اتاق حمیرا گذروندیم …..
تازه خوابم برده بود که احساس کردم کسی داره پتو رو روی من جا به جا می کنه و خوب که حواسمو جمع کردم متوجه شدم ایرج اومده ... کمی دم در وایساد و بعد آهسته درو بست و رفت ...
و باز منو و حمیرا کنار هم خوابیدیم ….
فردا ایرج قبل از اینکه بره سر کار , اومد به من سر زد ولی خیلی خوب نبود .... ازش پرسیدم : چی شده ؟
گفت : دیشب که اومدم یک سر به تو بزنم , تورج منو دید ... تا صبح نخوابیدم خیلی حالم گرفته اس ... می ترسم شک کنه ….
گفتم : تو رو خدا دیگه نیا ... من حالم خوبه فقط بدنم بسته ... نذار بفهمه …
گفت : باشه ؛ آخه طاقت نمیارم … ولی چَشم …. خداحافظ ... مراقب خودت باش ….
ساعت حدود ده صبح بود که عمه اومد بالا و گفت : تلفن باهات کار داره ... می تونی جواب بدی ؟
پرسیدم : کیه ؟
گفت : شهره خانم …
گفتم : سلام برسونین بگین من حالم خوبه ….
عمه رفت پایین ….
ناهید گلکار