خانه
108K

رمان ایرانی " سنگ خارا "

  • ۱۶:۵۳   ۱۳۹۷/۴/۱۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " سنگ خارا "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫

  • leftPublish
  • ۱۳:۱۷   ۱۳۹۷/۴/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت پانزدهم

    بخش پنجم



    شاید می تونستم پیداش کنم , ولی این کارو دوست نداشتم ...
    فکر می کردم اگر تقدیر من باشه خودش منو پیدا می کنه ... ولی هر چقدر انتظار می کشیدم فایده ای نداشت ... 
    امیر مدام به عنوان همسایه , دادن ظرف غذا و یا بردن فرهاد , میومد و می رفت ... بدون اینکه من کوچک ترین امیدی بهش بدم و جز سلام و خداحافظی حرفی بزنم ...
    ولی اون هر کجا منو می دید سعی می کرد با نگاهش به من بفهمونه که هنوز چشمش دنبال منه ..

    . و منم سعی می کردم هر چی می تونم ازش دوری کنم ...


    این طوری زمستون تموم شد و بهار اومد ...
    آخرای فروردین بود که یک روز جمعه , شادی همه رو به ناهار دعوت کرده بود ...
    من از شب قبل برای کمک به اون رفته بودم ... همه دور هم بودیم ... ناهار خوردیم ...
    بعد از ظهر , من یک کلاس خصوصی داشتم ... برای همین زودتر از بقیه از خونه ی شادی رفتم ...
    کارم که تموم شد , دیگه حوصله ی برگشتن به خونه ی اونو نداشتم ؛ پس تاکسی گرفتم و رفتم به طرف خونه ی خودمون ...
    سر خیابون پیاده شدم تا یکم راه برم ...
    بهار بود و هوا دل انگیز ...

    با اینکه نزدیک غروب بود , از بارون شب قبل برگ های تازه در اومده ی درخت ها برق می زدن و کلی پرنده روی اونا آواز می خوندن ...
    این طور مواقع من سر به هوا می شدم ...
    به چیزی جز اون طبیعت فکر نمی کردم ... سرم مدام بالا بود ؛ به دنبال پرنده ای که به اون زبیایی می خوند می گشتم ...

    در آهنی پایین باز بود ... تعجب کردم ... از پله ها رفتم بالا و کلید انداختم رفتم تو خونه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۹   ۱۳۹۷/۴/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀

    قسمت پانزدهم

    بخش ششم



    تا اومدم درو ببندم , امیر دستشو گذاشت رو در و هل داد و بازش کرد ...
    گفتم : سلام , چیزی می خواستین ؟
    گفت : تو منو بازی می دی ؟ از دستت عصبانیم ...
    گفتم : نه , خدا رو شاهد می گیرم من اصلا با شما کاری ندارم ... لطفا برین دنبال زندگی خودتون ...
    با یک حالت عصبانی یک قدم اومد جلو ... تو پاشنه در ایستاد و گفت : برای همین میگم منو بازی می دی ...
    تا حالا کسی با من این کارو نکرده ... تو حق نداری منو به خاطر کار یکی دیگه قضاوت کنی ...
    گفتم : می دونم , حق با شماست ... ولی به خدا من حریف مامانم نمی شم ... بهتون گفته بودم به طناب اون تو چاه نرین ... شما از من حرفی شنیدین که امیدوارتون کرده باشم ؟ ...
    فقط  نمی خوام زن شما باشم , همین ... و اینم چندین بار به خودتون گفتم ... این میشه بازی دادن ؟
    یک قدم دیگه اومد جلو و گفت : تو با من ازدواج می کنی ... هم از نظر خانواده از تو بهترم , هم از نظر شکل و قیافه ... نمی دونم به چیت می نازی ؟ ...


    از نگاه و رفتارش احساس خطر کردم ...
    داشتم فکر می کردم چرا پس من اینقدر بی خیال بودم ؟ برای چی به ذهنم نرسیده بود ؟
    گفتم : آره , واقعا شما بهترین ... باشه , در موردش فکر می کنم ... حالا لطفا از اینجا برین ...
    خوب نیست شما رو اینجا ببینن ...

    بازم اومد جلوتر و درو پشت سرش بست ...
    و گفت : حالا حرف بزنیم ... دیگه کسی ما رو نمی ببینه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۵۴   ۱۳۹۷/۴/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀

    قسمت شانزدهم

  • ۱۶:۵۷   ۱۳۹۷/۴/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت شانزدهم

    بخش اول



    داد زدم : چیکار می کنی ؟ برو بیرون ...
    خواستم درو باز کنم و بیرونش کنم , در یک چشم بر هم زدن مچ دستم رو گرفت و صورتشو به صورتم نزدیک کرد و با حالت چندش آوری گفت : چرا نمی فهمی من دوستت دارم ؟ ...
    یک لگد زدم بهش و دستم رو کشیدم ...
    دویدم تو آشپزخونه و درِ کشو رو باز کردم و یک چاقو در آوردم و یک ماهیتابه ی دسته دار که رو اجاق بود رو برئاشتم ...
    گفتم : برو بیرون وگرنه برات بد تموم می شه ... من سحر نیستم که اجازه بدم هر نامردی بهم دست درازی کنه ...
    دستپاچه شد و گفت : چیکار می کنی نگار ؟ به خدا من همچین قصدی نداشتم ...
    و دستشو گذاشت رو پیشونیش و گفت : ای وای ... ای وای ...
    چرا هر کاری می کنم بهت نزدیک بشم , بدتر میشه ؟ ...
    به جون فرهاد همچین خیالی از سرم خطور نکرده بود ...


    ولی من گوش ندادم ... در حالی که چاقو تو یک دستم بود و گرفته بودم طرف اون , ماهیتابه رو با شدت هر چی تموم تر کوبیدم به دیوار خونه ی خانم حقایقی و صداش کردم : نجاتم بدین ... کمک ...
    امیر کلافه شد و داد زد : گوش کن نگار , من نمی خواستم اذیتت کنم ... این طوری نکن ...
    به جون فرهادم اشتباه می کنی ...
    نفسم داشت بند میومد ... از ترس داد زدم : چرا اومدی تو خونه ؟ ... چرا دستم رو گرفتی ؟ گمشو ... گمشو ...
    درو باز کرد وگفت : شماها دیوونه این و من دیوونه تر , که خودم دادم دست تو ....
    برو به جهنم دختره ی بی شعور ...


    رفت بیرون ... فورا درو بستم و پشتشو انداختم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۰۰   ۱۳۹۷/۴/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت شانزدهم

    بخش دوم



    اما شنیدم که خانم حقایقی ازش می پرسید : چی شده آقا امیر ؟ اتفاقی افتاده ؟ ...
    صدای امیر نیومد ...
    ولی خانم حقایقی در خونه ی ما رو زد ...

    بازش کردم ...
    هنوز چاقو دستم بود ... وحشت زده شد و گفت : وای خدا مرگم بده , کاری باهات کرد ؟
    چاقو رو پرت کردم کنار دیوار و گفتم : نه خانم حقایقی ...
    من اینطوری فکر کردم و ترسیدم ... اومده بود چیزی بپرسه , با مامان کار داشت ...
    من تنها بودم , ترسیدم ... بیچاره رو هم ترسوندم ...
    گفت : وای قلبم ... خدا رو شکر ... خوب کاری کردی مادر , آفرین ... به هیچ کس اعتماد نکن ...

    ولی خداییش آقا امیر خیلی مرد خوبیه , بدی ازش ندیدیم ...
    گفتم : بله , می دونم ... چون برای یکی از شاگردام اتفاق افتاده بود , من ترسیدم ... اشتباه کردم ... ببخشید شما رو هم نگران کردم ...
    گفت : آخه مامانت می گفت با آقا امیر نامزد کردین , چی شد پس ؟
    گفتم : همچین خبری نبود ... مامانم اینطوری دلش می خواد ولی من قبول نکردم ... شما بفرمایید ... بازم ببخشید که مزاحم شدم ...


    هنوز دست و پام می لرزید ...
    این صحنه ی رو برو شدن با امیر رو من تو بیمارستان دیده بودم و بعد از این همه مدت , تکرار شده بود ...
    دیگه نمی تونستم این حس رو دست کم بگیرم ... باید می رفتم پیش یک روانشناس و با یکی حرف می زدم ...


    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۷:۰۳   ۱۳۹۷/۴/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت شانزدهم

    بخش سوم



    خانواده ی سحر از تهران رفته بودن ...
    دلم می خواست باهاش حرف بزنم ولی فرصت نمی شد و دیگه با اوضاعی که پیش اومده بود , صلاح نبود بیشتر از این وارد این جریان بشم ...
    ولی اون روز فکر کردم یک زنگ بهش بزنم و از خانواده ی عموش بپرسم ...
    مامانش گوشی رو برداشت ... در مورد سحر پرسیدم ...

    با صدایی که انگار از ته چاه به گوش می رسید , گفت : فعلا تحت نظر دکتره , امسال رو که دیگه مدرسه نرفت ...
    ما هم اومدیم یک شهر غریب و تنها موندیم ... شما چطورین ؟
    پرسیدم : از خانواده ی عموش چه خبر دارین ؟ نفهمیدن چرا اون پسر این کارو کرد ؟
    گفت : والله همه تقصیرها رو گردن من انداختن ... ولی خودشونم می دونن که یک لج و لجبازی بوده ...
    گفتم : واقعا ...
    گفت : راستش نگار خانم , اونا سحر برای پسر بزرگشون می خواستن .. اونم یک بچه داشت و سنشم خیلی از سحر بیشتره , ولی پسر خوبیه ...

    گفتم صبر کنین سحر بزرگ بشه خودش تصمیم بگیره ...
    حالا نمی دونم این یکی این کارو کرد که مجبورمون کنه بدیم به اون یا چیز دیگه ای بود ؟ ...
    آخه من چه می دونستم پسری که از بچگی تو دامن من بزرگ شده یک همچین کاری می کنه ؟ ... باورش سخته ...
    حالا می گفتن بدین به این یکی ...
    انگار دختر من دستمال آشپزخونه بود که این نشد اون یکی دیگه ... دارم می سوزم نگار خانم ... از صبح تا شب جِز می زدم و ناله و نفرینشون می کنم ...
    پرسیدم : سحر پسرعموی بزرگشو می خواست ؟
    گفت : ای بابا , سحر بچه است ... با دو تا نگاه و دو تا کادو گول می خوره ... چه می دونه شوهر چیه ؟ نه بابا , من که نمی خواستم به این زودی ها شوهرش بدم ...
    گفتم : پسرعموش اونو خیلی می خواست و این جریان که پیش اومد پا پس کشید ؟
    گفت : می خواست , ولی خیلی پیش تر از اینا کنار کشیده بود ..
    دیگه حرفی نمی زدن ... نمی دونم والله ...
    گفتم : مرسی بهم اعتماد کردین ... خانم عطاری وقتی سحر بیدار شد , سلام منو برسونین ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۰۷   ۱۳۹۷/۴/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت شانزدهم

    بخش چهارم



    مدتی بدون حرکت , گوشی تو دستم بود و به دیوار خیره شده بودم و فکر می کردم که مامان اینا از راه رسیدن ...
    من هنوز آشفته و عصبی بودم ...
    مامانو کشیدم تو اتاق خودم و گفتم : بشینین ... می خوام خیلی جدی باهاتون حرف بزنم ...
    پرسید : چی شده ؟  باز اتفاقی افتاده ؟
    گفتم : آره , مامان جان ... افتاد ... کاری که نباید می شد , شد ...
    من اومدم تو خونه و امیرم پشت سرم اومد و درو بست ...
    اگر بلایی سرم میاورد کی جواب می داد ؟ ... شما اون موقع به جز آه و افسوس چه کاری از دستتون بر میومد ؟ ...
    چقدر گفتم من زن این آدم نمی شم ؟ ... شما برای اینکه من فقط شوهر داشته باشم راهش دادین تو این خونه ...
    گفت : نه , فکر نمی کنم ... تو داری زر مفت می زنی , امیر همچین کاری نمی کنه ...
    من دیدم که چقدر چشم پاکه ... خانواده ی خوب و شریفی داره , از این چیزا توشون نیست ... محاله ... تو داری بزرگش می کنی که زنش نشی ...
    گفتم : از من گفتن , از شما نشنیدن ... حالا شما هر طوری دلتون می خواد فکر کنین ... یک بار دیگه بهش رو بدین یا فرهاد رو بیارین اینجا یا دور و بر شما ببینم , دیگه پامو تو این خونه نمی ذارم ... چون امنیت ندارم ...

    راستی قبل از اینکه برم , برای بابا این جریان رو تعریف می کنم ...
    مامان که به هیچ عنوان دلش نمی خواست این وصلت به هم بخوره , با عصبانیت گفت : هر غلطی دلت می خواد بکن ... من می دونم که اون این کارو نمی کنه ...

    برو بابا , به من چه مربوط بخوام تو رو به زور خوشبخت کنم ... دختره ی ترشیده ...
    مغزت هم مثل خودت بو گند گرفته ...
    در حالی که داشت از در می رفت بیرون , ادامه داد : منو تهدید می کنه عوضی ... حیف اون مرد برای تو ... ناز و اطوارشو ببین ...
    دختر میرزا قَشَمشَم ...

    و درو زد به هم و رفت ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۱۳   ۱۳۹۷/۴/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت شانزدهم

    بخش پنجم



    از فردا , امیر دیگه سر راهم سبز نمی شد ...
    وقتی می رفتم پایین , تو پله نبود که وانمود کنه اتفاقی با هم روبرو شدیم ...
    ولی من به شدت معذب بودم ... داشتم فکر می کردم چیکار کنم که درست باشه ...
    هنوز شایان و فرهاد با هم می رفتن مدرسه و برمی گشتن ...

    و اون همسایه بالای خونه ی ما بود ...
    دیدن اون کابوس ها بیشتر از رویاهام برای من شده بود جزیی از زندگیم ...
    چندین دکتر عوض کردم ...
    ولی همه اونا یا می گفتن طبیعیه و خیلی ها مثل شما هستن یا موضوع رو به اندازه ای که منو ناراحت می کرد , جدی نمی گرفتن ...
    از حرف هاشون چیزی سر در نمیاوردم ...

    تا بالاخره ثریا از یک خانم دکتر برام وقت گرفت و گفت : بعد از ظهر ساعت شش برو ...
    دیگه چشمم آب نمی خورد کسی بتونه برام کاری بکنه , ولی رفتم ...
    ساختمون مطب تو بالای شهر ولی قدیمی و کهنه بود ... پله های باریک و دیوارهای خراب , یک آن منو از رفتن منصرف کرد ...
    می خواستم برگردم ...

    حال و روز اون مطب به من می گفت اینجا کسی نمی تونه کاری برای تو بکنه ...
    ولی دلم گواهی دیگه ای می داد ...

    درست سر ساعت رفته بودم و با اینکه چند نفر دیگه نشسته بودن , منو فرستاد تو ...

    برخلاف جاهای دیگه که مدت زیادی معطل می شدم ...

    دکتر یک خانم کوتاه قد و لاغر بود ... به اصطلاح ریزه میزه ...

    ازم استقبال کرد ... حدود پنجاه سال نشون می داد ولی صورت مهربون و دلنیشنی داشت که از همون لحظه ی اول بهش اعتماد کردم ...
    نشست و همه ی جریان رو با حوصله گوش کرد ...
    اونقدر دقیق بود که اگر چیزی رو جا مینداختم فورا می پرسید و این باعث شد جریان سحر و امیر رو هم بهش بگم ...
    بعد , اون شروع کرد ازم سوالاتی در مورد خانواده ام و کارم و اینکه اوقاتم رو چطوری می گذرونم پرسید ...

    منم عین واقعیت رو تعریف کردم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۱۸   ۱۳۹۷/۴/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت شانزدهم

    بخش ششم



    از پشت میزش بلند شد و اومد روی مبل روبروی من نشست و تکیه داد و کمی تو صورتم نگاه کرد و گفت : تو موجودی هستی که به طعبیت جون می دی ...
    مثبتی ... مهربون و با عاطفه ای ... اهل گله و شکایت نیستی ...
    تو رفتارت ریا و کلک نیست , یعنی دهانت رو برای گفتن حرف بد و انرژی بد باز نمی کنی ...
    ساکن نیستی , در حال جوش و خروشی ...
    برای آینده خودت و دیگران می جنگی ... کینه به دل نمی گیری و زود می بخشی , چیزی که این روزا از مردم دور شده و دیگه باورش ندارن ...
    اینکه همه این روزا شعار خودخواهی می دن و مُد شده میگن فقط من مهم هستم و از یک کاه در مقابل هم کوه می سازن و همونو کینه می کنن تا دلشون سیاه بشه ...
    اینا قدرت خدا رو نمی شناسن و اغلب نمی دونن که مهم بودنِ خود , در چه چیزیه ؟ ...

    تو مهمی , پس نباید کینه داشته باشی ...
    تو مهمی , پس به روحت بخشندگی و مهربونی بده ...
    تو مهمی , پس بهترین صفات اخلاقی رو زیور خودت کن ...
    تا حتی یک لکه ی سیاه روی دلت نشینه ... بعد تو مهم میشی ...

    بعضیا خودخواهی رو با خودشناسی اشتباه می گیرن ...
    فکر می کنن خوشگذرونی و بی توجهی نسبت به دیگران , توجه به خودشونه ...
    خداوند ما رو با عقل و فکر آفرید و طبیعت رو هوشیار ... و ما آدما از این هوشیاری غافلیم ...
    خوب نگار خانم عزیز , تا اونجا که من تجربه دارم تو به اصطلاح کاریزما داری و طبیعت تو رو شناخته ...
    بهت نیرو می ده ... استعداد تو رو باور می کنه ...

    این یک واقعیته دخترم ...
    قدیمی ها به این اعتقاد داشتن که دو تا فرشته روی شونه های ما برای نوشتن خوب و بدِ کرده هامون همیشه حاضرن ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۲۱   ۱۳۹۷/۴/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت شانزدهم

    بخش هفتم



    به نظرم این خیلی خوب بود ... کاش ما تا ابد به فرشته ها اعتقاد داشتیم که روی شونه ی ما نشستن ...
    ببین خیلی ها خوبی می کنن ولی خالص نیستن ...

    این نیروی فوق العاده یک مرتبه در وجود تو پیدا نشده , به مرور زمان تو فکر و مغزت رشد کرده و با یک از خود بیخود شدن خودشو نشون داده ...

    نترس ... اینو نعمت خدا و پاداشی که طبیعت به مهربانی تو داده , بپذیر ...
    به هر حال کسی نمی تونه جلوی فکر و حس ششم رو بگیره ... شک ندارم تو از این موهبت خدا هم به نحو احسن استفاده می کنی ...
    و مطمئن هستم که حکمتی تو این کار خدا هست که ما نمی دونیم ...


    احساس می کردم راحت شدم ...
    دیگه ترسی تو وجودم نبود ...
    گفتم : خانم دکتر می دونم این چیزایی که به من گفتین , منظورم تعریف هایی بود که از من کردین , به این شدت نیست ...
    ولی فکر می کنم شما کارتون رو خیلی خوب انجام دادین ... من قانع شدم و راحت ...
    منم فکر می کنم شما بهترین دکتری هستین که تا حالا دیدم ...

    و سعی می کنم همونی بشم که شما بهم نسبت دادین ...
    یک سوال دیگه ازتون دارم ... به نظر شما در مورد امیر من اشتباه می کنم ؟
    گفت : در مورد اون آقا من نمی تونم قضاوت کنم , ولی ازدواج یک معقوله ی دیگه است ... تو اون حس رو نسبت بهش نداشتی , اگر اینطور بود شاید مثل بقیه ی آدما در موردش فکر می کردی ... کنجکاوی نشون می دادی و در نهایت می بخشیدی , چون می خواستی ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۷:۲۶   ۱۳۹۷/۴/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت شانزدهم

    بخش هشتم



    یک لبخند شیرین روی لبش نقش بست و ادادمه داد :
    ولی نظر من اینه که بازم خدا با تو بوده وگرنه تا حالا مامان , شما رو سر سفره ی عقدی که نمی خواستی نشونده بود ...
    پس با صبوری منتظر باش ...
    امید به آینده داشتن ؛ اونم از نوع قوی و با ایمانش ...
    هم زمان حال تو رو خوب می کنه هم دنیا به تو اون چیزی رو می ده که ازش خواستی ...

    اگر بترسی همون میشه که نباید بشه , چون خودت اینو از دنیا خواستی ...
    با تمام وجودت بگو می خوام و می دونم که بهم می دی و با امید منتظر باش ....
    پرسیدم : ببخشید یک سوال دیگه ... چرا من فقط ذهن ثریا رو می خونم ؟ ...
    گفت : احتمالا این خانم هم انرژی بدنش زیاده ... می تونین امتحان ساده ای بکنین ...

    اگر از ماشین خواستین پیاده بشن تا دستگیره رو گرفتین , برق ایجاد شد و یا اگر از روی قالی رد شدین و تا دستتون به چیزی فلزی خورد و برق تولید شد , بدونین که شما هم دارای انرژی بالا هستین ...
    حالا با درجه های مختلف ...


    وقتی از اون پله ها پایین میومدم , رنگ دنیا برام عوض شده بود ...
    همه ی مشکلاتم به نظرم یک بازی بچه گونه میومد و از اینکه حس برتری داشتم , دیگه نگران نبودم ...
    تو دلم گفتم : آفرین به دکتر , اون می دونست باید به من چی بگه ...

    و جمله جمله حرف های اونو به یاد آوردم و یادداشت کردم تا هروقت دچار سردرگمی شدم , دوباره مرور کنم ...
    حالا حتی از مواجه شدن با امیر هم واهمه نداشتم ...
    و دیگه شب ها فقط رویا می دیدم و کابوس ها رفته بودن ...
    رویاهایی که یک جایی برای اون مرد داشت ... همون طور مهربون و گرم ...
     


    دو ماه بعد :

    تا اینکه  اون شب رسید ...
    نزدیک امتحانات آخر سال بود و من تا دیروقت کار می کردم ...
    اون شب از خونه ی یکی از شاگردام ساعت هشت شب اومدم بیرون و کنار خیابون منتظر تاکسی شدم ...
    تقریبا همون مسیری که تصادف کرده بودم ...
    یک ماشین از کنارم رد شد و جلوتر ایستاد و کمی بع  یکی صدا کرد : نگار خانم , سلام ...
    باز جلو ایستادین , خطرناکه ...
    برگشتم ... امان بود ... با دیدن اون یک مرتبه ضربان قلبم رفت بالا ... تند تند می کوبید به قفسه ی سینه ام ...


    ناهید گلکار

  • ۱۹:۰۴   ۱۳۹۷/۴/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀

    قسمت هفدهم

  • ۱۹:۰۸   ۱۳۹۷/۴/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت هفدهم

    بخش اول



    همون جا موندم ...

    اومد جلو و با خنده گفت : تو رو خدا مراقب باشین ... شما بازم جای خطرناکی وایستادین ...
    گفتم : مراقبم ... اون شب واقعا حواسم جمع نبود ... شما خوبین ؟ ...
    گفت : مرسی , از لطف شما ...
    ولی بازم می گم , هنوز خودمو سرزنش می کنم ... خیلی صحنه ی بدی بود ...

    من وارفته بودم و نمی دونستم چیکار کنم و چی بگم ؟
    چند لحظه هر دو همین طور مونده بودیم ...
    احساس کردم یکم استرس داره ...
    بالاخره گفت : خوب دیگه مزاحمتتون نمی شم ... بفرمایید ولی مراقب باشین راننده ناشی مثل من زیاده ...
    با اجازه ...
    و قبل از اینکه من حرفی بزنم , رفت ...
    راستش از اینکه بره و دوباره پیداش نکنم , ترسیدم ...

    یکم رفت و یک مرتبه ایستاد و برگشت ...
    به ذهنم این کلمه رسید ... " بگم ؟ "

    که همین یک کلمه باعث شد من کاری بکنم که هرگز فکرشم نمی کردم ...
    چند قدم رفتم جلوتر و با هیجان گفتم : بگین ...

    هاج و واج به من نگاه کرد ...

    زود خودمو جمع و جور کردم برای اینکه شک نکنه , فورا گفتم : تعارف نمی کنین منو برسونین ؟
    دیگه اینو بهم بدهکارین , آخه ما تصادف کردیم ...
    با اشتیاق گفت : خدا شاهده می خواستم بگم , ولی فکر کردم دور از ادب باشه و یک وقت ناراحت نشین ...
    گفتم : اگر مزاحم نیستم ؟ ...
    گفت : نه خیر , شما مراحمی ...
    زود در ماشین رو باز کرد و نشستم ...

    دوید اون طرف و خودشم سوار شد ... کاملا مشخص بود که مثل من استرس داره ...
    دوباره تاکید کرد : نگار خانم واقعا ادب حکم می کرد که شما رو برسونم ... ولی این روزا اعتماد از بین مردم رفته , فکر کردم نکنه ناراحت بشین ...
    گفتم : نه بابا , دیگه ما شما رو شناختیم ...
    رفتار شما تو این مدت باعث شد که من بهتون اعتماد داشته باشم ...
    راه افتاد و گفت : میسرتون کدوم طرفه ؟
     آدرس دقیق خونه رو دادم و گفتم : حتما راهتون دور میشه ...
    گفت : نه ... تازه , اصلا مهم نیست ... با پدر و مادر زندگی می کنین ؟
     گفتم : بله و با یک برادر هشت ساله ...
    سه تا خواهرام ازدواج کردن ...



    ناهید گلکار

  • ۱۹:۱۲   ۱۳۹۷/۴/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت هفدهم

    بخش دوم



    به ذهنم رسید ... " وای باورم نمی شه , خودش پیشنهاد داد ... چه شانسی ... "

    نگاهش کردم ... حرف نمی زد ...
    ای خدا , من می تونم ذهن اونم بخونم ... خیلی عجیب بود ...

    ولی نباید می فهمید ...
    بعد گفت : شما دبیر فیزیک هستین , درسته ؟
    گفتم : بله .... پس می دونستین ؟
    گفت : مامانتون گفتن ... منم کارشناس کشاورزی هستم ...
    دوباره به ذهنم رسید ... " پس یعنی الان از کجا میاد ؟ "
    باز به صورتش نگاه کردم ... حرف نمی زد ...
    گفتم : الانم کلاس خصوصی داشتم .... مثل اون شب که با شما تصادف کردم , همین جا بودم ...
    گفت : وای اون شب رو یادم نندازین , خیلی شب بدی بود ... ولی چقدر خانواده ی مهربونی دارین ...
    همه با هم متحد بودن , به هم می رسیدن ... خیلی هم برای شما نگران بودن ...
    گفتم : خانواده ی من یک قبیله ی سرخپوستی هستن ... درست مثل اونا , آروم و  با شخصیت و بامرام ... و یک مرتبه حمله می کنن و دیگه چشمتون روز بد نبینه ...
    تا حالا دیدین سرخپوست ها حمله می کنن , چطوری میشن ؟ همینطور ...
    قلع و قمع می کنن و می رن جلو ... شهرام مهرام سرشون نمی شه ...
    به خنده افتاد ... قاه قاه و بلند , طوری که ریسه رفته بود و نمی تونست جلوی خودشو بگیره ...
    گفت : اون شب اول که اومدن بیمارستان رو به خاطر آوردم ...
    هر کس منو می دید ...

    و باز از خنده غش کرد ...

    و با همون حال گفت : یک حمله به من می کرد ...
    البته من بهشون حق می دادم , ولی شما خیلی مثال بامزه ای زدین ...



    ناهید گلکار

  • ۱۹:۱۶   ۱۳۹۷/۴/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت هفدهم

    بخش سوم



    منم از خنده ی اون می خندیدم ...
    ادامه داد : نگار خانم اگر برم در منزل , اشکالی نداره ؟
    گفتم : نه خیر , چون من معمولا این کارو نمی کنم و حالا هم فکر بدی در مورد من نمی کنن ...
    من یک مامان دارم که تمام تلاش خودشو می کنه که منو شوهر بده ...
    باز خندید و گفت : تو رو خدا ؟ بر عکس مادر من ... اصلا دلش نمی خواد من زن بگیرم ...
    چندین بار گفتم مادر جون یک فکری برای من بکن ...
    میگه باشه مادر , تو فکرت هستم ... هر وقت یک دختر خوب پبدا کردم بهت می گم ...

    ولی خدا رو شاهد می گیرم اصلا نمی گرده که پیدا کنه ...


    حالا همین طور با هم می خندیدم و حرف می زدیم ...
    گفتم : چرا خودتون یکی رو انتخاب نمی کنین ؟ ...
    گفت : نمی دونم , شخصیتم طوری نیست که با کسی آشنا بشم ... یعنی نمی تونم ... یا تا حالا نشده ...
    گفتم : برادر و خواهر ندارین ؟ ...
    گفت : برادر بزرگم رفته آمریکا و همون جا زن گرفته ... خواهرم هم شوهر کرده , رفتن آبادان زندگی می کنن ...
    پدرم سال هاست عمرشو داده به شما ...

    و من موندم و این مادر که فکر کنم منو برای خودش نگه داشته ...


    تلفنم زنگ خورد ... خندان بود ...
    گفتم : ببخشید حرفتون رو قطع می کنم ... یه سرخپوست زنگ زده , جواب بدم ...
    تا گوشی وصل شد قبل از اینکه من حرفی بزنم , خندان با صدای بلند و بغض آلود گفت : نگار ... نگار , همین الان بیا اینجا تکلیف منو با این مرتضیِ زبون نفهم روشن کن ...
    بهت نگفتم اگر بیاد ور دل مادرش چی میشه ؟ از صبح تا شب خوابیده ...
    هنوز از خونه نرفته بیرون , برمی گرده ... نه کاری , نه پولی ... افتادم زیر دست مادر و پدرش ... دیگه نمی تونم تحمل کنم ...
    گفتم : باشه عزیزم , خودتو ناراحت نکن ... الان مرتضی کجاست ؟
    گفت : خبرش رفته بالا , خونه ی مادرش ...
    گفتم : باشه عزیزم ... قربونت برم , خواهر جون , جر و بحث نکن تا من بیام ...



    ناهید گلکار

  • ۱۹:۱۹   ۱۳۹۷/۴/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت هفدهم

    بخش چهارم



    امان صدای اونو می شنید ... گفت : کجاست ؟ من می برمتون ...
    گفتم : نه بابا , دیگه اینقدر پررو نیستم ... شما منو بذارین دم مترو , خودم می رم ...
    گفت : نگار خانم تعارف نمی کنم , راستش من از خدا می خوام شما رو برسونم ...
    مثل اینکه ما با هم تصادف کردیم ها , هنوز با هم حرف داریم ... بالاخره شوخی که نبود , تصادف بود دیگه ...
    باور کنین که من هیچ کاری ندارم , خیالتون راحت باشه ...
    گفتم : مادرتون دلواپس نمی شه ؟
    گفت : چه حرفیه ؟ البته که نه ...
    گفتم : باشه ... پس برین طرف انقلاب ...

    بعد زنگ زدم به مامان و گفتم : نگران نباشین , من یک سر به خندان می زدم بعد میام خونه ...

    اونم در حالی که فریاد می زد , گفت : نگار راست بگو , دعوا کردن ؟
    من می دونستم این زندگی درست بشو نیست ... برو برش دار بیارش همین جا , یک لقمه نون پیدا میشه بخوره که اینقدر عذاب نکشه ...
    تقصیر تو بود , نگفتم خندان نباید بره اونجا ؟
    گفتم : مادر من , صبر کنین ... اینطوری که شما فکر می کنین , نیست ... من با خندان کار دارم , می رم و زود برمی گردم ، براتون تعریف می کنم ...


    گوشی رو قطع کردم ...
    و با انگشت صفحه ی اونو نشون دادم و گفتم : ایشون رئیس بزرگ سرخپوست ها بودن ...
    اونقدر خندید که دیگه نمی تونست رانندگی کنه ...
    گفتم : خوب ؟ می فرمودین ...
    گفت : شما بگو چرا به شما زنگ می زنن ؟ مگه نباید به مادرتون بگن ؟
    گفتم : مادرم اگر بره , همین امشب کاری می کنه که باید طلاق بگیرن و دیگه اون زندگی فایده ای نداره ...
    چون همون طور که برای ازدواج اصرار داره , برای طلاق هم آماده است ...
    باز خنده ی بلندی کرد و گفت : شما خیلی با مزه حرف می زنین ... خیلی وقت بود اینطوری نخندیده بودم ... واقعا اینطوریه یا شوخی می کنین ؟ ...
    گفتم : وای نگین , با این موضوع نمی شه شوخی کرد ... همین طوره ...

    برای همین هر سه تا خواهرام و خاله م هر چی تو زندگیشون بشه , به من میگن ... برای اینکه طلاق نگیرن ...
    گفت : ثریا خانم ؟ همون خانمی که تو بیمارستان بودن ؟ ایشون رو زیاد می دیدم ... شما رو هم خیلی دوست دارن ...



    ناهید گلکار

  • ۱۹:۲۳   ۱۳۹۷/۴/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت هفدهم

    بخش پنجم



    - اجازه می دین اینجا یک چیزی بخرم بخوریم ؟ معجون های خوبی داره , دوست دارین ؟ ... دیرتون نمی شه ؟
    گفتم :  نه ... اتفاقا منم معجون خیلی دوست دارم ...
    فورا زد کنار و با خوشحالی رفت پایین و دو تا لیوان بزرگ گرفت و اومد و گفت : شما از سر کار اومده بودین ... الانم که می خواین برین میونجیگری , باید قوت داشته باشین ...


    همین طور که می خوردیم , با هم حرف می زدیم ...
    با اون احساس غریبی نمی کردم ... ناخودآگاه بی ریا و صادقانه همه چیز رو از زندگیمون به هم می گفتیم ...
    درست جلوی در خونه ی خندان نگه داشت ... تو یک خیابون تنگ و باریک ...
    پیاده شدم و تشکر کردم ... اونم اومد پایین ...
    خم شد و گفت : خیلی خوشحال شدم شما رو دیدم , خدا نگهدارتون باشه ...
    باز تو دلم هراس افتاد نکنه بره و شماره ی منو نخواد ...
    گفتم : واقعا زحمت دادم ... منم خوشحال شدم خیلی زیاد ...
    و راه افتادم برم ...

    تو دلم می گفتم : صدام کن ... صدام کن ...

    ولی نکرد ...

    برگشتم , هنوز ایستاده بود ...

    یک لبخند زدم و گفتم : چیزی یادتون نرفته ؟ ...
    دوید اومد جلو و گفت : قول بدین ناراحت نشین از دستم ... میشه شماره ی شما رو داشته باشم ؟ ...
    فورا با عجله گفتم : چرا , حتما ...

    و با خنده ادامه دادم : اشکالی نداره , خوب ما با هم تصادف کردیم ...
    شماره رو گفتم و اونم رو تلفش زد و منو گرفت و قطع کرد و گفت : معذرت می خوام ...
    حالا شما هم شماره ی منو دارین ... اگر کاری چیزی داشته باشین , در خدمتم ... خوب ما با هم تصادف کردیم ...
    و هر دو خندیدیم ...

    دیگه از شدت شوق نمی تونستم حرف بزنم ...

    اون نمی دونست من چقدر دیر آشنام و تا اون زمان همچین کاری نکردم ...
    نمی دونست که من مدت هاست منتظرش بودم و با اون احساس خوبی داشتم ...
    دستپاچه سوار شد و رفت ...

    ولی من ناباروانه پشت در ایستاده بودم و حال عجیبی داشتم که تا با اون بودم , متوجه نمی شدم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۹:۲۶   ۱۳۹۷/۴/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت هفدهم

    بخش ششم



    حالا احساس می کردم تمام رویاهام به حقیقت رسیده ...
    اینکه من نزدیک یک ساعت کنار کسی بودم که شور عشق رو تو وجودم انداخته بود , قلبم رو گرم می کرد ...
    اصلا یادم رفته بود برای چی اومدم خونه ی خندان ... برعکس همیشه که با استرس و هیجان خودمو می رسونم و از نگرانی می مردم و زنده می شدم ...
    مرتضی درو باز کرد ...
    گفت : سلام نگار , خوش اومدی ... باز تو رو به زحمت انداختیم ...
    بیا ببین خندان داره با من چیکار می کنه ... روزگار برام نذاشته ... یک آب خوش از گلومون پایین نمی ره ... یعنی نمی زاره که بره ...
    پرسیدم : کجاست ؟
    گفت : پایین ... بفرما ...
    از چهار تا پله ی زیرزمین رفتیم پایین ... بعد از پله , یک راهروی کوتاه بود و یک فضای چهل متری ...
    دور تا دور دیوارهای اون سنگ شده بود و یک اتاق کوچیک و یک آشپزخونه سمت راست داشت و روبرو سر تا سر پنجره بود و یک در که به حیاط باز می شد ...
    خندان روی مبل نشسته بود و داشت گریه می کرد ... از جاش بلند نشد چون می خواست درجه ی غم و اندوهش رو به من نشون بده ...
    مثل اینکه پیش از اینکه من برسم داشتن جر و بحث می کردن ...

    در حالی که با دیدن من گریه اش شدیدتر شده بود , خم شدم و بوسیدمش و پرسیدم : اشکان کجاست ؟
    گفت : بالا ...
    گفتم : خوب کاری کردی , اون بچه دیوونه بازی های شما رو نبینه بهتره ...
    گفت : نبینه ؟ چی رو نبینه نگار ؟ بچه ی طفل معصوم من چایی شیرین و نون و پنیر دوست داره , نداریم ... نگار , پنیر و شکر نداریم که بهش بدم ... باورت می شه ؟
    بهش میگم برو بخر , رفته آشغال مرغ گرفته آورده و میگه سوپ درست کن ...

    منم با کیسه اش پرت کردم تو حیاط ...

    مگه من گند و کثافت خور بودم که اینا رو برمی داره میاره برای من ؟
    پول ماشین ندارم به مامانم سر بزنم , اون وقت آقا تا لنگ ظهر خوابیده ...
    طلبکارم هست از من ... فحش هم می ده ...



    ناهید گلکار

  • ۱۹:۳۰   ۱۳۹۷/۴/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت هفدهم

    بخش هفتم



    مرتضی گفت : نگار , به خدا این طور نیست ... بال و گردن بود , از مرغ فروشی گرفتم ...
    خوب قوت مرغ رو که داره ... حالا این باید آبروی منو جلوی تو ببره ؟

    تو فکر می کنی خودم می خوام ؟
    من مَردم , مگه میشه نفهمم که زن و بچه ام چی می کشن ؟ ... ولی خندان فکر می کنه از دل خوشم این کارو می کنم ...

    والله به خدا , به اون قرآن قسم , می رم دنبال کار ولی نیست ... به هر مرد و نامردی رو انداختم ...

    نیست , بابا کار نیست ... چیکار کنم ؟ ...
    تو بگو نگار , هر کاری تو بگی من همون کارو می کنم ...
    هر چی آگهی تو روزنامه بوده برای کار رفتم , نشد ... یک جا کارگر می خواستن ماهی پونصد تومن ...
    گفتم به درک , بازم از بیکاری بهتره ...

    ایناهاش , خودش شاهده ... روز اول فهمیدم کارگرای اونجا هشت ماهه حقوق نگرفتن ...

    خوب برم چیکار ؟ یک پول رفت و آمد هم باید می دادم ...
    خودش گفت نرو ...

    می دونی خندان چیکار می کنه ؟ صبح ساعت هفت به من میگه برو دنبال کار ...
    آخه تو این مملکت ساعت هفت کجا بازه ؟ ... پیش کی برم ؟ بهش میگم خودت یک کار پیدا کن , نامردم اگر نرفتم ...
    مرتضی بغض گلوشو گرفته بود ... صورتش سرخ شده بود ... درد و رنجی رو که می کشید حس می کردم ...
    نمی تونستم اونو گناهکار بدونم ... در عین حال دلم برای خندان و اشکان هم می سوخت ...
    اون شب من فقط تونستم اونا رو آروم کنم و آشتیشون بدم ولی مشکل اصلی پا بر جا بود و باید یک فکری می کردیم ...
    دم در یواشکی از مرتضی خواستم شماره ی روی کارتشو برای من پیامک کنه ...
    با شرمندگی گفت : هنوز قرض قبلی رو بهت ندادم ...
    گفتم : برای خندان یک چیزی بخر دلش خوش باشه ...
    گفت : نگار , ممنونم ... جبران می کنم ... ان شالله دعا کن دست و بالم باز بشه ...


    غصه ی خندان همیشه تو دلم بود ... مرتضی هم پسر خوبی بود و نمی تونستم ازش ایرادی بگیرم ...

    روزی که اومد به خواستگاری خندان , فقط بیست سالش بود و این مادر من بود که اونو تو دردسر انداخت ...
    اون یک بار برای بدهی زندان رفته بود ، می ترسیدم بازم خودشو تو دردسر بندازه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۹:۳۳   ۱۳۹۷/۴/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت هفدهم

    بخش هشتم



    همیشه فکر می کردم اگر روزی برسه که من امان رو ببینم , اول به ثریا زنگ می زنم ...
    ولی دیدن زندگی خندان و مرتضی , حالی برام نذاشته بود ...
    تو راه یک مرتبه احساس کردم ... " نه , بهتره بگم "

    دیدم که امان داره شماره ی منو می گیره ...
    فورا گوشی رو از کیفم در آوردم و منتظر شدم ...

    ولی خبری نشد ...
    فردای اون شب هم دو بار دیگه به ذهنم رسید و هر بار به گوشیم خیره می موندم ...
    ولی زنگ نزد ...
    دو روز دیگه گذشت و این حالت بازم تکرار شد ...
    نا امید شدم ...

    در حالی که اون دیگه تو رویاهای شبونه ی من هم نمی اومد ... دلیلشو نمی دونستم ...
    تا اینکه یک روز ظهر از مدرسه اومدم بیرون ... همون حسی که امان داره به من زنگ می زنه , برام پیش اومد ...
    ولی اهمیتی ندادم و به راهم ادامه دادم که صدای زنگ تلفن از تو کیفم اومد ...
    فورا درش آوردم و نگاه کردم ...

    خودش بود ...
    پس من اشتباه نکرده بودم ...
    گفتم : بله ؟ بفرمایید ...
    گفت : سلام نگار خانم , مزاحم نیستم ؟
    گفتم : سلام ... نه خیر , خوشحال شدم ...
    گفت : واقعا ؟ میشه ببینمتون ؟ یک ... معذرت می خوام ... براتون مقدوره ؟ ... یا نه ؟ ... نگار خانم ؟ میشه ؟ ...
    گفتم : بیاین سر چهارراه خونه ی ما , من اونجا منتظرتون می شم ...
    خودم خیلی اشتیاق داشتم ببینمش ...
    اینو فهمیده بودم که خیلی خجالتی و محافظه کاره ...
    با اینکه قبلا از این طور مردا هیچ وقت خوشم نمی میومد , ولی از وقتی با امیر آشنا شده بودم از هر چی جسارت و بی پروایی بود , بیزار بودم ...

    و باور داشتم که امان تقدیر منه ...
    نمی خواستم از دستش بدم ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان