داستان عزیز جان
قسمت سی و یکم
بخش دوم
چطوری جرات کرده تا دم در اتاق من بیاد ؟ پس اونم خاطر منو می خواد ...
از این حس , غرق شادی شدم ... ولی فقط یک لحظه که این سوال به ذهنم رسید و یک دفعه از جام پریدم که ای وای بچه ها رو دید ... نکنه فکر کنه من شوهر دارم ؟ نکنه دیگه سراغم نیاد ؟
بعد به خودم نهیب زدم ، چیکار داری می کنی نرگس احمق ؟ خجالت بکش ... اینا جگرگوشه های تو هستن ... به درک که نیومد ... اصلا تو با خودت یک عهد بستی که فقط توی دلت باشه ... تموم شد ... این خاطرخواهی برای تو دردسر داره ... بچه نشو , ولش کن …
دستمو گذاشتم روی قلبم , آخه داشت از تو سینه ام بیرون میومد ...
در فکر بودم که اون اینجا چیکار می کرد ؟ اگرم جزو مهمون ها بود دیگه از صبح که نباید میومد ... به هر حال من تصمیم خودمو رو گرفته بودم و نمی خواستم ببینمش ….
از اینکه توی قلبم نگهش داشتم راضی بودم ... بیشتر از این صلاح نبود ...
رفتم حمام و بچه ها رو شستم و سعی کردم دیگه بهش فکر نکنم ……
موهامو پشت سرم جمع کردم و لباسی که برای خودم دوخته بودم رو پوشیدم ... لباسی از ساتن سبز ... بچه ها رو هم حاضر کردم و رفتم به عروسی ….
مثل اینکه خیلی طول کشیده بود چون وقتی من وارد سرسرا شدم بیشتر مهمان ها اومده بودن ...
رقیه و بانو خانم نزدیک در بودن ... چشمشون که به من افتاد هر دو یکه خوردن … بانو خانم پرسید : این تویی نرگس ؟ واقعا خودتی ؟ خیلی خوشگل شدی ... چه لباس قشنگی واقعا ….. چه لباسی ؟ از کجا آوردی ؟ رقیه زبونش بند اومده بود با نگاه و سرش ازم پرسید ...
سرمو بردم جلو و در گوشش طوری که بانو خانم هم بشنوه , گفتم : پارچه ای که خانم داده …..
رقیه با یه جور تعجب و خوشحالی گفت : والله من که شاخ در آوردم ... لباست از همه قشنگ تره ... خودتم خیلی خوشگل شدی …….
اون شب همه می گفتن که من توی اون عروسی خیلی خوب بنظر میومدم ...
ناهید گلکار