داستان عزیز جان
قسمت سی و دوم
بخش اول
بالاخره خانم اومد و همه ی خانواده ی فرمانفرماییان با شش ماشین و چهار کالسکه اومدن توی حیاط ….. آقا جان به استقبالشون رفت و همه ی مهمونا خودشونو برای روبرو شدن با خانم های فرمانفرماییان آماده می کردن ……..
خانم که رسید , چشمش به من افتاد و پرید منو بغل کرد ... ابراز احساساتش تماشایی بود و مرتب می گفت : کاش پیش من بودی ... چقدر خوشگل شدی ... ماه شدی ... کاش همیشه این جوری می پوشیدی …..
بعد رفت سراغ بقیه …..
تا حدی همه از این برخورد تعجب کرده بودن و توجهشون جلب شده بود …. او یک صندوقچه دستش بود که همه فکر کردیم پیشکشی عروس رو گذاشته توش ... با همون صندوقچه با همه سلام و احوالپرسی کرد ... رقیه و بانو جون داشتن برای استقبال از اونا خودشونو می کشتن ….
هی تعارف می کردن و بالا و پایین می پریدن …. آبجیم جایی رو بالای سرسرا برای اونا در نظر گرفته بود که تمام مدت مراقب بود کسی اون جا نشینه ...
وقتی خانواده ی شوهرِ خانم , جابه جا شدن ... او برگشت پیش من و یک اشاره کرد که دنبالش برم و خودش رفت تو اندرونی …….. منم رفتم ...
همون جا دم در صندوقچه رو باز کرد و یک بسته از توش درآورد و درشو بست و صندوق رو داد به من ….
پرسیدم : چیکارش کنم ؟
با خنده گفت : قبول …..
منم خندیدم و پرسیدم : چی رو قبول ؟ یعنی چی ؟
گفت : مال توس ... قابلی نداره ... بعدا در موردش حرف می زنیم ...
و با عجله رفت تو سرسرا …..
کمی تردید کردم ولی خوب چیکار می کردم ... از همون جا رفتم به اتاقم و درشو باز کردم یک جفت گوشواره و هشت تومن پول توش بود … پول زیادی بود ... می دونستم که اون برای سوزن دوزی های من اینو گذاشته ولی خیلی زیاد بود ...
یک صندوق بزرگ داشتم ... اونو گذاشتم توش و شش تا النگو برداشتم تا به عروس رونمایی بدم و برگشتم ...
بالاخره مهمان ها آمدن و عقد خوانده شد ... رونمایی ها داده شد و منم النگوهامو دادم ... در حالی که منو خاله ی داماد می گفتن , این پیشکش کم بود ……..
زن ها تو سرسرا بزن و بکوب می کردن و مردها توی حیاط که بیشتر از طبقه ی اعیان و اشراف بودن …..
نمایش روحوضی که شروع شد , همه چادر به سرشون کردن و رفتن برای تماشا ولی من نرفتم ... خسته بودم و بی حوصله ...
یه عده از زن ها هم مونده بودن و چند تا چند تا دور هم نشسته بودن و با هم حرف می زدن ...
من تو عالم خودم بودم که نگاه سنگین کسی رو روی خودم احساس کردم …. خانم شیک و خوشگلی روبروی من وایساده بود … نگاهش که کردم , اومد جلو کنار من نشست و گفت : من زن دایی عروسم ... شما کیِ دامادی ؟
کمی فکر کردمو گفتم : من خاله ی دامادم ….
با خوشحالی گفت : شما خواهر آسیه خانمی ؟
گفتم : نه خواهر رقیه خانمم ….
گفت : آهان از شما پرسیدم ... گفتن شوهر ندارین
من حرفی نزدم ... مکثی کرد و دستشو گذاشت روی پای من و پرسید : شوهر می کنی ؟
با تندی گفتم : نه , نمی کنم ...
پرسید : چرا ؟
گفتم : دو تا بچه دارم ... می خوام اونا رو بزرگ کنم ... همین …
با عجله رفتم چادرم رو برداشتم و رفتم تو حیاط پیش بقیه …. ولی حواسم به نمایش نبود ... صدای خنده ی بقیه رو هم نمی شنیدم ... یه وقت به خودم اومدم که دیدم همه دارن می رن تو و نمایش تموم شده …
رقیه اومد پیشم و گفت : نرگس می خوان شام بدن ... میشه به بانو کمک کنی ؟ ...
راه افتادم برم که دوباره دیدمش داشت به گروه رو حوضی کمک می کرد که وسایلشونو جمع کنن منو ندید فورا سرمو کردم زیر چادر و رفتم تو عمارت ولی حضورش نمی گذاشت آروم باشم ... از یک طرف خوشحال بودم که اینجاست و از طرف دیگه پریشون بودم و بیقرار …….
اون شب گذشت و فردا پاتختی بود .. واقعا کشش نداشتم و به سختی مراسم رو گذروندم ……
خانم موقع رفتن اومد پیش من …….. قبل از اینکه حرفی بزنه , من به او گفتم : این چه کاری بود کردی ؟ ... یعنی من حق ندارم برای تو چیزی بدوزم ؟ ….
خانم محکم زد پشت دستش و گفت : خدا منو بکشه ... اگه برای من دوخته بودی بهت پول می دادم ؟ من کارای تو رو دادم و دستمزد تو رو گرفتم ... خوب کار که عار نیست … هان ؟ هست ؟ تو مگه کم برام لباس دوختی ؟ چه کارا که نکردی ... حالا من حق ندارم یه کاری برای تو بکُنم ؟ ... فقط تو باید هی بدوزی , بهم برسی و محبت کنی ؟ نه نمی شه ... دوستی باید دو طرفه باشه ….
و دست انداخت گردن من و گفت : تو مثل خواهر منی ... خیلی دوستت دارم … میای پیش من بمونی ؟ راستش از این حرف سر جام میخکوب شدم ... انتظار چنین چیزی رو نداشتم ... گفتم : خانم من دو تا بچه دارم ... نمی شه ... اینجا راحتم ... اگه بچه ها نبودن , شاید ... ولی الان نمی شه …..
مثل اینکه از حرف خودش پشیمون شده بود , گفت : ولش کن یه چیزی گفتم ... ولی تو رو خدا بیشتر بیا پیشم ... اگرم چیزی دوختی بفرست برای من , برات می فروشم …..
واقعا نمی دونستم اون چی فکر می کنه .... می خواد به من کمک کنه یا از بس منو دوست داره این کارا رو می کنه ...
نمی فهمیدم …………..
ناهید گلکار