داستان عزیز جان
قسمت پنجاه و هشتم
بخش اول
اوس عباس درمونده شده بود ... من سرمو به درست کردن ناهار و چایی گرم کرده بودم ... برای خان باجی هندوانه که خیلی دوست داشت , آوردم … زود کشید جلوش و دو تا قاچ برداشت و شروع کرد به خوردن و هی از اوس عباس می پرسید : حالا چیکار کنیم؟ عباس جان می خوای چیکار کنی ؟
و بعد رو کرد به منو گفت : نرگس تو پول نداری ؟
گفتم : نه به خدا ... پولم کجا بود ؟
پرسید : طلایی ، سکه ای ، چیزی نداری ؟
اوس عباس به اعتراض گفت : وا خان باجی ؟ این چه حرفیه می زنی ؟ یه کم طلا داره ولی من نمی ذارم بفروشه ….
گفتم : یه کم دارم ولی صبح قیمت کردم گفتن همش دو تومن نمی شه , برای همین ندادم … گفتم اینم که بس نمی کنه , پس ولش کن ….
رنگ از روی اوس عباس پرید … کاملا معلوم بود که روش حساب کرده بود و حالا امیدش ناامید شده بود ….
با این حرفا که بین من و خان باجی رد و بدل شده بود , دیگه اوس عباس نگران و پریشون شد ….
بیچاره , هندونه که دستش بود رو گذاشت زمین و اونی که تو دهنش بود به زحمت قورت داد و رفت تو فکر …. بی اختیار گفت : حالا چه خاکی تو سرم بریزم ؟
خان باجی با صدای بلند خندید و گفت : ما تو باغ , خاک های مختلفی داریم ... بیا خودت انتخاب کن …
و خودش قاه قاه خندید …
تا اون موقع اوس عباس رو اون طور ناراحت ندیده بودم …. بلند شدم تا حال و هوای خونه رو عوض کنم ... سفره ناهار رو پهن کردم ... همه با اشتها خوردیم جز اوس عباس ... می فهمیدم که واقعا از گلوش پایین نمی ره … و چند دقیقه یک بار می گفت : خان باجی چیکار کنم ؟؟ …
خان باجی هر بار یه پیشنهاد بهش می داد ... گاهی شوخی و گاهی جدی ...
یک بار می گفت : خوب برو پیش بابات , شاید بهت داد …
یک بار می گفت : حالا که کار بنایی جواب نداد , برو دزدی مادر …….
اوس عباس با اینکه ناهار نخورده بود , نشست پهلوی سماور و چهار پنج تا چایی خورد و یه سیگار درآورد و کشید …
خان باجی رو به من گفت : مگه سیگار می کشه ؟
گفتم : نه والله ... من که تا حالا ندیده بودم ……
دیگه طرفای عصر من دلم سوخت ... خودمم نگران بودم ... نمی دونستم نقشه ی خان باجی چیه ؟
ولی هم من و هم بچه ها احساس امنیت می کردیم … بچه ها از این که با خان باجی یک راز داشتن و فکر می کردن هنوز تو بازی هستن , خوشحال بودن ولی من دلم داشت برای اوس عباس آتیش می گرفت …
اگر به خودم بود همون صبح همه ی طلاهامو می فروختم و راحتش می کردم ولی می دونستم که این علاجِ کار نیست و خان باجی بهتر می دونه چیکار باید بکنه ……
غروب سر و کله ی طلب کارا پیدا شد ... صدای در که اومد , همه می دونستیم کیه ...
رنگ از صورت اوس عباس پریده بود و متوسل به خان باجی شد و گفت : الهی قربونت برم , برو باهاشون حرف بزن مهلت بدن ... تو می تونی …
خان باجی که وانمود می کرد نگرانه ولی کاملاً معلوم بود که نیست , گفت : اگه من برم مهلت چند روزه می خوای ؟ من که حرف بزنم , نباید دو تا بشه ... بالاخره گیسم سفیده باید حرفم حرف باشه ...
( در محکم تر کوبیده می شد ) اوس عباس به خودش می پیچید و با التماس از خان باجی می خواست یه کاری بکنه ….
خان باجی با همون خونسردی گفت : حالا برو درو وا کن , درو نشکنن ... یه کاریش می کنیم ……
و اون ناچار و بیچاره رفت درو باز کرد ... خان باجی هم دنبالش رفت …
منم چادر سرم کردم و دم در اتاق وایسادم …
در که باز شد یکی گفت: به به اوس عباس ... چه عجب تو خونه تشریف دارین ! کیمیا شدی ... هر جا می گردیم پیدات نمی کنیم ... اینه رسم مردونگی ؟ …. والله ما کار نکردیم واسه ی تو ؟ باهات راه نیومدیم ؟ پولارو گرفتی و فکر کردی پیدات نمی کنیم و زدی به چاک ؟ …..
خان باجی رفت جلو و با همون صدای بلند گفت : به به … به شما که اینقدر شیرین زبونین … بیایین جلو ببینم کدومتون مردین ؟ کی بود احساس مردونگی می کرد و به خودش گفته مردونگی تو اینه که در غیاب مردِ خونه , تن و جون زن و بچه ی مردم رو میشه لرزوند ؟ بیاد جلو تا من مردونگی بهش نشون بدم که تا دم در خونه اش بدوئه و داد بزنه ... کدومتون بودین می خواستین اثاث بچه ی منو ببرین ؟ بیاد جلو ….
یکشون گفت : حالا ننتو آوردی که مغلطه کنی ؟ اوس عباس دست مریزاد …
یکی دیگه گفت : ننه چیکار می کردیم ؟ پولمونو نمی ده ….
ناهید گلکار