داستان عزیز جان
قسمت شصت و هشتم
بخش دوم
خانم از جاش تکون نخورد و با اکبر و فارق و جباره سر گرم بود ...
ظهر براش سفره ی رنگینی انداختم و او بی ریا و ساده , بدون تعارف مشغول شد و هی می خورد و تعریف می کرد و می گفت : دستت درد نکنه ... دلم برای غذاهای تو تنگ شده بود … می دونی من اصلا آشپزی نمی کنم …
سرم رو تکونی دادم و گفتم : بهتر ... مگه خیلی مهمه؟ …
آهی کشید و گفت : آره , مهمه … خوب ولی عیب نداره……… …
ما یک مرتبه متوجه ی کوکب و صبار شدیم که عاشقانه دست همدیگرو گرفتن و ول نمی کنن ….
خانم با ذوق گفت : ببین اینا با هم خواهر و برادرن ... چقدر خوبه ... ببین بچه های ما با هم خواهر و برادر شیری هستن … الان اکبر و فارق هم همین طور با هم برادر میشن ….
من متوجه بودم که خانم چرا اینقدر محبت بین کوکب و صبار رو بزرگ کرده ولی خوب منم اونو واقعا دوست داشتم و نمی تونستم روشو زمین بندازم …
موقع رفتن , باز دو تا بسته از کیفش در آورد و گفت : یکی برای اکبر و یکی خونه ی نو مبارک ….
چاره ای نداشتم ... با اینکه دلم نمی خواست , منم تعارف نکردم و ازش تشکر کردم و اون رفت ... در حالی که قرار گذاشتیم فردا غروب بیاد دنبال من تا شبی یک بار به فارق شیر بدم …
وقتی رفت , بسته ها رو باز کردم ... توی یکی , دو اشرفی و توی دومی , یک ده اشرفی بود ...
سرم سوت کشید ... آخه اگه ما دوستیم اون چرا این کارو می کنه ؟ تصمیم گرفتم فردا که می رم فارق رو شیر بدم , هر دو تاشو پس بدم ... چون این بار اصلا دلم نمی خواست برم ولی چاره ای نداشتم ...
تو رودروایسی مونده بودم ….
ناهید گلکار