داستان عزیز جان
قسمت شصت و نهم
بخش اول
هر دو تا اشرفی رو قایم کردم ... ولی فردا موقع رفتن اونا رو برداشتم تا با خودم ببرم ولی هر چی فکر کردم دیدم کار بدیه و ممکنه به خانم بربخوره ... این بود دوباره گذاشتم سر جاش و به اوس عباس هم چیزی نگفتم ...
از اون روز بعد , من هر غروب با ماشینی که دنبالم میومد می رفتم و فارق رو شیر می دادم و برمی گشتم و همین باعث شده بود هر روز بیشتر از روز قبل به اون علاقه پیدا کنم ... وقتی شیر منو می خورد قلبم براش می تپید و با میل این کار و می کردم ... گاهی که ماشین دیر می رسید , نگران فارق می شدم ... می ترسیدم بهانه ی منو بگیره ... این علاقه دو طرفه بود , اون بچه هم طوری سینه ی منو می مکید و توی بغلم بود آرامش پیدا می کرد که شاید بچه های خودم اینطوری نبودن ….
با دو انگشت دست منو می گرفت و واقعا ول نمی کرد و این باعث تعجب همه شده بود ... من هر بار از در پشتی یک راست به اتاق خانم می رفتم و زود برمی گشتم … ولی کم کم احساس می کردم که خانم از این همه علاقه ی فارق به من دلش می گیره ... خوب حق هم داشت …
نمی دونم شاید هم من اینطوری فکر می کردم … ولی دلم رضا نمی شد که فارق به جای اون منو دوست داشته باشه … پس من بهانه ای تراشیدم و امروز فردا کردم و بالاخره نرفتم …
باز هم پای فامیل به خونه ی ما باز شد … و من واقعا هنوز نفهمیدم ربطی به اومدن خانم داشت یا نه ولی روزی نبود که من مهمون نداشته باشم …….
همسایه ی ما که خودشو مصدق معرفی کرده بود برای من یک ظرف آورده بود که منم وقتی کوفته درست کردم , دو تا گذاشتم توش و بردم دم خونه شون …
یک کارگر پیر درو باز کرد …. پرسیدم : خانم مصدق هستن ؟
سرشو انداخت پایین و رفت .. کمی بعد همون خانم اومد دم در ... از دور خنده به لب داشت و با چنان محبتی با من رو برو شد که مهرش به دلم نشست و از همون روز با هم دوست شدیم …
زهرا خانم , یک زن به تمام معنی بود ... دو تا پسر داشت و یک دختر و بعد از مدتی که با اونا رفت و آمد کردیم فهمیدم که آقای مصدق , وزیر مالیه اس و قبلا استاندار آذربایجان بوده و خرش خیلی میره ... ولی از بس که آدمای افتاده ای بودن آدم متوجه نمی شد …..
زهرا خانم و من هر چی درست می کردیم برای همدیگه می بردیم و ساعتی رو درددل می کردیم و بچه ها هم با هم بازی می کردن …
یک شب ما شام اونا رو دعوت کردیم و آقای مصدق با اوس عباس آشنا شد و یک شب هم اونا ما رو دعوت کردن …
اون شب اوس عباس سر حال بود ... پس به همه خوش گذشت و آقای مصدق خیلی از اون خوشش اومد و چند روز بعد اونو به یکی از شازده های قاجار معرفی کرد تا خونه ی اونو که چه عرض کنم , براش کاخ بسازه …..
اوس عباس فورا کارو گرفت و مشغول شد ... و همون اول پول خوبی گرفت ...
عروسی ماشالله یه کم عقب افتاده بود و حالا چند روزی بیشتر نمونه بود ... وضع اوس عباس هم که خوب شده بود و باز حالا فکر می کرد پشتش به کوه بنده و ولخرجی هاشو شروع کرده بود ……
برای همین وقتی قرار شد بره و رونمایی بخره , دلم شور می زد که بازم زیاده روی نکنه ...
وقتی برگشت , من تو حوضخونه لباس پهن می کردم ... اومد و روی پشتی نشست یه دستمال درآورد و عرقشو خشک کرد و منو صدا کرد و گفت : عزیز جان بیا کارت دارم ... بیا ببین چی خریدم …
دستمو خشک کردم و رفتم پیشش ... از تو جیب کتش یک گردنبند خیلی قشنگ و خیلی سنگین از لای دستمال درآورد و به من گفت : خوبه ؟
سرم داغ شد ... چه لزومی داشت همچین چیزی برای رونمایی بخره ؟
یه کم نیگاش کردم و گفتم : زیادی خوبه , مبارکشون باشه ... دوباره شروع کردی اوس عباس ؟ چه خبر بود آخه ؟ ….
و رومو برگردوندم تا برم ... دستمو کشید و گفت : قربونت برم , برای تو خریدم ... خوبه ؟
تو دلم گفتم الهی بمیری نرگس ... حالا چیکار کنم ؟ …..
مونده بودم ... گفتم : آخه شما این همه زحمت می کشی واسه ی من بری طلا بخری ؟
اوس عباس گفت : ببخشید … آخه من مگه یادم میره که تو همه ی طلاهاتو فروختی و دادی به من ؟ …. فکر نکن یادم رفته ... بازم برات می خرم ... بیا بندازم گردنت , قربونت برم …..
همین طور که داشت اونو گردن من مینداخت , پرسیدم : پس پیشکشی چی؟
دست در جیبش کرد و یک بسته در آورد و گفت : شش تا النگو خریدم ... هر چند تاشو که می خوای بده به عروس , بقیه رو برای خودت نگه دار ...
گفتم : نه دیگه ... همه رو می دم ... بد میشه …. به خاطر خان باجی ….
گفت : نه , من در واقع سه تاشو برای تو خریدم … ولی هر چی تو صلاح می دونی ...
سه چهار روزی بیشتر به عروسی نمونده بود که من به فکر لباس افتادم و خلاصه یک شبه لباسی برای خودم دوختم که دهن همه باز مونده بود ...
من با وجود اینکه چهار تا بچه زاییده بودم , هنوز هیکل خوبی داشتم و از همه مهم تر شکم نداشتم ….. آخه می دونی اون زمان به جز دخترا , همه ی زن ها شکم گنده داشتن و چون مال من بزرگ نشده بود خیلی جلب نظر می کردم .....
ناهید گلکار