خانه
238K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۳:۴۹   ۱۳۹۶/۴/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت شصت و نهم

    بخش دوم




    یک روز به عروسی , اوس عباس کالسکه گرفت و ما رو برد خونه ی خان بابا تا اگر کمکی از دست ما برمیومد , انجام بدیم …. ولی حرف از اینا بیشتر بود ... چون خان بابا شاید چهل نفر رو اَجیر کرده بود تا سور و سات عروسی رو رو به راه کنن ……
    از دیدن ما بیشتر از همه خان بابا خوشحال شد … معلوم بود دلش برای کوکب و اکبر خیلی تنگ شده ...

    اون به خاطر کار زیاد تو گاوداری نمی تونست جایی بره و باز از من دلگیر بود و گفت : نگفتم میری حاجی حاجی مکه ؟ تو به من قول ندادی زود زود میای پیش ما ؟ چی شد ؟
    دلم براش سوخت که اینقدر منت ما رو می کشید و ما اینقدر بی توجه بودیم ... خودم رفتم جلو و بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم : ببخشید خان بابا ... ما بیشتر دلمون تنگ شده بود … دلم برای شما پر می زد ولی اوس عباس رو که می دونی , خیلی کار می کنه ……. چشم ... به خدا قول می دم از این به بعد همش اینجا باشم ... حالا سرمون فارغ تره ….
    خلاصه از دلش در آوردم …..

    این بار فتح الله خیلی با من گرم و مهربون بود و دور ور من می پلکید … من اوس عباس رو می شناختم و می دونستم خوشش نمیاد کسی دور و ور من باشه , خودم ازش دوری می کردم ولی احساس کردم فتح الله می خواد یه چیزی به من بگه ولی دست دست می کنه ….
    تو خونه برو و بیای غریبی بود ... هوا داشت سرد می شد و خان بابا نگران بود مهمون ها سرما نخورن …
    خان باجی تموم فامیل منو دعوت کرده بود ... فکر کنم سی یا چهل نفر می شدن …

    من اجازه گرفتم و زهرا خانم و آقای مصدق رو هم دعوت کرده بودم ….
    منم تا اونجا که در توانم بود کمک کردم و صبح روز عروسی , خانواده عروس اومدن و من اونجا با لیلی آشنا شدم ... دختر چهارده ساله ی بسیار ظریف و لاغری بود با پوست سبزه ولی زیبارو ….. و برخلاف ملوک , اهل حرف زدن و نظر دادن ….

    با هم روبوسی کردیم و خان باجی منو این طوری معرفی کرد : اینم همون نرگس خانمه که تعریفشو شنیدین ... عروس و دختر بزرگ منه ... که بهتون بگم شماهام دست خودتون نیست , مجبورتون می کنه خاطرخواش بشین ... یه دفعه چشم باز می کنین می بینین مبتلا شدین ….

    و خودش قاه قاه خندید …
    مادر لیلی با من که روبوسی می کرد گفت : خان باجی همش از شما میگه ... خوشحال شدم که لیلی , جاری ای مثل شما داره ...

    به زودی مطرب ها هم اومدن و مشاطه ها هم مشغول درست کردن عروس شدن و بزن و بکوب راه افتاد ...

    البته من و خان باجی چیزی نفهمیدیم چون خیلی کار داشتیم …
    خان باجی دست منو کشید و گفت : بسه دیگه ... بیا توام برو خودتو بزک کن ...

    دستمو از دستش درآوردم و با تندی گفتم : نه , نمی خوام …
    با تعجب پرسید : چرا مادر ؟ مگه تو پیرزنی؟ باید که خودتو درست کنی ...
    یک لحظه تمام بدنم سست شد و صورتم مثل گچ دیوار , سفید ... یاد روزی افتادم که به زور صورت منو برای عروسی با حاجی بزک کردن ... یک لحظه دلم می خواست صورتم رو چنگ بزنم و فریادی که اون زمان در گلویم مونده بود , بیرون بریزم ...

    بی اختیار چند بار سرم رو به اطراف تکون دادم و از اتاق فرار کردم و از در پشتی رفتم بیرون و گریه رو سر دادم ... وقتی به خودم اومدم خان باجی و زهرا کنارم بودن ...

    اشک هامو پاک کردم و گفتم : ببخشید , نمی دونم چم شده …

    خان باجی آهسته گفت : دوست نداری بزک بشی ؟

    گفتم : نه , اصلا ….

    گفت : باشه مادر ... تو احتیاج نداری ... بدترکیب ها خودشونو درست کنن ... برو حاضر شو و بچه هاتم حاضر كن …




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان