خانه
238K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۴:۰۹   ۱۳۹۶/۴/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هفتادم

    بخش اول




    وامونده شدم ... دوباره فریاد زد : ازت یه سوال کردم , جواب بده ... بی شرف جواب بده ... اگه ریگی تو کفشت نیست , جواب بده لعنتی … من خودم دیدم که فتح الله هر جا میره , زیرچشمی نیگاش می کنی …. هرزه ی پست فطرت , می کشمت ... همین جا تیکه تیکه ات می کنم … بعدم چالت می کنم …

    اون می گفت و من راست وایساده بودم..  هیچ کاری نمی کردم , حتی گریه ام نمی اومد ... فقط با غیض نگاش می کردم و اون عصبانی و عصبانی تر می شد و هوار می کشید و گاهی تو سر و کله ی خودش می زد ...

    دستشو به هر چی که می رسید می کوبید و هر چی دم دستش بود پرتاب می کرد .. قلبم درد گرفته بود ولی همین طور وایستاده بودم ... اگر حرفی می زدم اون گوش نمی کرد و راستش رو هم نمی تونستم بگم یا باور نمی کرد یا می رفت و غوغا راه می نداخت .. پس بی فایده بود …..
    نفسم به سختی بالا میومد … از اینکه من اونطوری نیگاش می کردم , کلافه تر شد و به طرفم هجوم آورد که منو بزنه ... همین طورم فحش می داد دستشو بلند کرد ولی به خودش پیچید و زد تو سر خودش و محکم و محکم تر خودشو زد ... عاجز و درمونده شده بود که زهرا در حالی که هق و هق گریه می کرد , اومد پایین ...

    داد زد : آقا جون من بهت میگم ... من می دونم …
    داد زدم : نه , به تو مربوط نیست ... حرف نزن , باور نمی کنه ... برو بالا …..

    اوس عباس مثل کسی که داره غرق میشه و راه نجاتی پیدا کرده رفت و شونه ی زهرا رو گرفت و پرسید : بگو آقا ... بگو …. اگه منو دوست داری بگو ……..

    زهرا ترسیده بود ... همین طور که گریه می کرد  گفت : بهت میگم ... شما آروم شو …..
    اوس عباس نعره کشید که : نمی تونم .. زود باش بگو ... ولی … ولی دورغ بگی , می فهمم ….

    منم داد زدم : برو بالا زهرا ... گفتم به تو مربوط نیست ...
    زهرا بی توجه به حرف من گفت : اگه می خوای بدونی آقا جون برو از خان باجی بپرس , اونم می دونه ... عزیز جان رو خان باجی فرستاد تو اتاق …. برای اینکه خان بابا نفهمه عمو چی شده ….

    اوس عباس با گریه نشست رو زمین و گفت : من دیدم که تو از اتاق فتح الله اومدی بیرون و رفتی چادر بردی براش و از اتاق بردیش بیرون ... مگه من خرم ؟ …. خدااااااااا ..... خداااااااا ........

    و هوار می کشید و خدا رو صدا می کرد … یه کم دلم براش سوخت و بهش حق دادم اگه من اونو با اون وضع می دیدم چیکار می کردم ... اون موقع من به فکر این نبودم که ممکنه اوس عباس حواسش به من باشه …..
    زهرا دوباره گفت : به قرآن قسم منم می دونم ... می خوای از خان باجی بپرس ... عزیز جان هر کاری خان باجی می گفت می کرد ... اون بدبخت داشت به اونا کمک می کرد که آبروتون نره ……
    اوس عباس همین طور که روی زمین نشسته بود , دو دستش رو دو طرف صورتش گذاشته بود و آرنجشو روی دو زانوش قرار داده بود ... داشت خودشو کنترل می کرد … از زهرا پرسید : از اول برام بگو ... زود باش ….
    زهرا گفت : اون اولا که رفته بودیم خونه ی خان بابا , عمو رو دیدم که وسط باغ از روی زمین بلند شد و دوباره اومد پایین ...  باز یه بار دیدم که از یه طرف باغ غیب شد و یه طرف دیگه پیدا شد …. ولی فکر کردم خیال کردم و باورم نشد ... تا یه روز عزیز جانم دید یعنی با هم دیدیم ... عزیز گفت به کسی نگو , به ما مربوط نیست ... عمو اون روز دید که ما دیدیمش و چون عزیز جان به کسی نگفت , اون شب که شما اومدین داشت از عزیزم تشکر می کرد … امشب هم اون غیب شده بود که هر چی می گشتین پیداش نمی کردیم ... تا تو اتاقش پیدا شد .... من حواسم بود که خان باجی به عزیز جان گفت تو برو و یه جوری ببرش بیرون تا از در بیاد که خان بابا و بقیه نفهمن ( من که داشت پاهام می لرزید و دلم برای خودم سوخته بود , رفتم دستمو گرفتم به دیوار و آهسته روی خورده شیشه ها نشستم روی زمین و اشکم سرازیر شد )
    اوس عباس گفت : همچین چیزی غیرممکنه ... یعنی چی ؟ این حرفا چیه می زنین ؟چرت و پرت میگی ….
    زهرا گفت : خوب باور نمی کنی برو از خان باجی بپرس ... اون می دونه ... برو دیگه …. آقاج ون قبل از اینکه با عزیز این کارو بکنی باید با خان باجی حرف می زدی …
    اوس عباس سر و کلش رو بهم مالید و کلافه شده بود ولی دیگه عصبانی نبود ... پرسید : شماها از کی می دونین ؟

    زهرا گفت : اون بار که اون خونه بودیم که خان باجی جلوی خودتون گفت …. مگه نگفت ؟ یادتون نیست ؟ تو حیاط نشسته بودیم داشت از عمو می گفت ... یادتون اومد ؟
    اوس عباس انگار نه انگار که اون کارا رو کرده و اون حرفای بد رو به من زده به من , گفت : چه طوری از زمین رفت بالا ؟ چقدر ؟ نمی دونم به خدا …. نه بابا ... شاید فکر کردین ….

    به جای من زهرا جواب داد که : نه , آقا جون ... این کارو کرد ... یه کم میره بالا و زود میاد پایین …. بعد نمی دونم سرعتش زیاد میشه یا غیب میشه !!!!! من و عزیز جانم اولا خیلی می ترسیدیم ولی عادت کردیم …

    باز عزیز , زیاد ندیده .. من همش زاغ سیاشو چوب می زدم خیلی دیدم ... یک بار رجب هم دید ولی نفهمید چی شد و منم چون عزیز جان سفارش کرده بود , به کسی نگفتم ….




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان