داستان عزیز جان
قسمت هفتاد و دوم
بخش دوم
من تقریبا راحت بودم … راستش یه کم کار کردن رو هم از خان باجی یاد گرفته بودم …
او می گفت : اگه دیدی میشه بشینی , بشین و دستور بده … دیگه تو رو همین طوری می شناسنن ... اما اگه ننشستی , همه از تو توقع دارن ….
دیگ ها با دو پارو هم می خورد …. مردا دیگ هارو هم می زدن و زن ها هم یکی یکی می رفتن و دیگ رو هم می زدن و حاجت می خواستن ….
بوی گندم و آتیش و صدای دعا حس خوبی به من می داد …. روزی که این نذر رو کرده بودم شاید باورم نمی شد که چنین روزی برسه ... فضای روحانی و قشنگی بود …….
شام آماده شد و سفره ها پهن شد ... بعد از شام هم دعا خونده شد ...
آخرای شب غریبه ها رفتن و خودی ها موندن ….
آبجیم کنار دیگ نشست و ما هم دور تا دورش نشستیم و دعا خوندیم ... تا نیمه شب دیگ ها رو دم کردیم و همه خوابیدن ...
صبح اول وقت , خودم در دیگ ها رو باز کردم ... اون وقت ها عقیده داشتن که اگر نذرت قبول شده باشه , فاطمه ی زهرا یه نشون روی دیگ می ندازه ؛ منم به این امید رفته بودم سر دیگ و کلمه ی زهرا رو دیدم …
حالا نمی دونم ... خودم فکر می کنم , آدم هر چی فکر کنه همون میشه ... به هر حال با کمک اوس عباس و عباس آقا جمشیدی که شوهر ربابه بود سمنوها رو توی کاسه های چینی که تقریبا تمام سطح حیاط رو گرفته بود , کشیدیم و برای مهمون ها بردیم تا ناشتایی بخوردن و بقیه رو هم بین در و همسایه بخش کردیم ……..
و هنوز هم که هنوزه می ببینی که هر سال این کارو می کنم و هیچ وقت خسته نشدم ...
اواخر بهار بود ... کار اوس عباس خیلی زیاد شده بود …..
یک روز به من گفت : دیگه باید رجب بیاد سر کار … آخه تا کی تو خونه بخوره و بخوابه ؟ داری لوسش می کنی , منم هیچی نمی گم ….. مگه نمی خوای کار یاد بگیره ؟ …
گفتم : چرا ... ولی بذار یه کم بزرگ تر بشه بعد …
با اعتراض به من گفت : میگم زهرا خواستگار داره میگی نه , میگم رجب بیاد سر کار میگی نه ... پس من اینجا چیکارم ؟ اگه قراره من دخالت نکنم بدونم ... اگه من باباشون هستم پس به حرف من گوش کن ... این که خواستگارِ زهراست خیلی پسر خوبیه , بذار بیاد اگه نخواستی بگو نه …. رجب رو هم بذار ببرم سر کار ... عاطل و باطل مونده تو خونه واسه ی تو ظرف می شوره و بچه نگه می داره ... بعد تو می خوای اون فردا بتونه گلیمشو از آب بکشه ؟
خلاصه اون منو وادار کرد که خواستگار زهرا رو قبول کنم و رجب رو هم از فردا ی اون روز برد سر کار…..
اما فکر کردم اول نظر زهرا رو پرسیدم … این بود که صداش کردم و گفتم : آقات میگه یه خواستگار برات بیاد تو چی میگی ؟
سرشو انداخت پایین و با خجالت گفت : اگه شما صلاح بدونی ... اختیارم که دست شماس …..
از لحن صداش و حالت صورتش احساس کردم بدش نمیاد عروسی کنه ...
این بود که قبول کردم و خواستگارها اومدن ……..
احساس غریبی داشتم ... حالا من به عنوان مادر عروس نشسته بودم که خودم فقط اون زمان بیست و شش سالم بود ….
بالاخره خواستگارها اومدن ... خانم لاغر و ریزه ای با دو تا دخترش ... هر دوتاشون عین مادرشون بودن و پسرش که اونم یه جورایی شکل بدبختا ... تا بود , سرش اینقدر پایین بود که تا آخر که اونجا بود ما درست صورتش رو ندیدیم ….. اصلاً خوشم نیومد ... دلم نمی خواست زهرا با اونا زندگی کنه ... این بود که خیلی تحویلشون نگرفتم و رفتن و هر چی هم اوس عباس اصرار کرد و بالا و پایین زدن قبول نکردم که نکردم …
گفتم : یک کلام به صد کلام ... من … زهرا رو …. به … اینا ….. ن …. می …. دم …
اما توی سمنوپزون , زهرا یه خواستگار هم از فامیل پیدا کرده بود که به داد من رسید … و با اومدن اونا اوس عباس کوتاه اومد ... این بار رفتم و از خان باجی خواهش کردم توی خواستگاری باشه تا دیگه مشکلی با اوس عباس نداشته باشم و اونم قبول کرد و اومد ….
ناهید گلکار