داستان عزیز جان
قسمت هفتاد و چهارم
بخش سوم
تا تونستم یه کم خودمو جمع و جور کنم , سه ماه گذشت …. که دیدم شکمم داره میاد بالا ...
من که خیلی لاغر شده بودم , خودم بچه رو تو شکمم احساس کردم ... بزرگ شده بود ...
غیضم گرفت و چند بار زدم تو توی پهلوم .. از خودم بیزار بودم , بچه ی دیگه ای نمی خواستم ...
از این که اختیاری در این مورد نداشتم , بیشتر از پیش عصبانی می شدم …… و از اینکه این بچه تمام مدت عزاداری من توی شکمم بود , بیشتر ناراحت می شدم ... هم برای بچه و هم برای خودم ………
اوس عباس طبق معمول از این مسئله استقبال کرد ولی هر کاری می کردم نمی تونستم به صورتش نیگا کنم و اونم اینو می فهمید که باز یک شب دیر کرد ….
با اینکه زیاد حوصله نداشتم بیدار موندم تا اومد ... مست مست ….
سرم پایین بود و حرفی نمی زدم … همین طور که تلو تلو می خورد یک کاسه آب از کوزه ریخت و تا ته سر کشید ... بعد نشست روبروی من و گفت : می دونم تو منو مقصر می دونی , ولی … ولی … اشتباه می کنی ... من رجب رو بیشتر از تو دوست داشتم ... وقتی می رفتیم سر کار به همه نشونش می دادم و با افتخار می گفتم این پسر منه …. رجب , پسر منه
دست هامو گذاشتم رو گوشم و گفتم : نگو ... نگو … برو بخواب … دیگه حرف نزن ….
ادامه داد : ولی تو باید بدونی ... من دیگه تحمل ندارم با من اینطوری رفتار کنی که مثل این که من قاتلم …. خودم دردم کمه که توام با من اینطوری می کنی ؟ گناه من چیه ؟ بگو من چه گناهی کردم ؟ ….
گفتم : تو گناهی نداری ... من می دونم تقصیر منه که بچمو خیلی دوست داشتم و نمی تونم جای خالیشو ببینم … حالا تو برو بخواب …
اینو که گفتم اومد جلو و خواست منو بغل کنه ... اول با مهربونی گفتم : اوس عباس نکن ... برو کنار , کاری به من نداشته باش ...
ولی گوش نکرد و منم عصبانی شدم و زدم تخت سینه اش ... ولو شد رو زمین …..
با عجله فرار کردم و رفتم تو زیرزمین … اونجا یک دل سیر گریه کردم ….
بعد خودمو جمع و جور کردم و اومدم بالا ... دیدم خودشو با همون لباس مچاله کرده و خوابیده ….
ناهید گلکار