داستان عزیز جان
قسمت هفتاد و ششم
بخش دوم
بعد یک خرما برداشت و گذاشت دهنش و چاییشو روش سر کشید …
تا اون مشغول خوردن بود , دیگه به حرفاش گوش نکردم و رفتم پایین تا ناهار درست کنم …..
هنوز توی حیاط بودم که باز صدای در اومد ... برگشتم و چادرم رو برداشتم و درو باز کردم ...
حیدر مثل توپ منفجر نشده پشت در بود ... گفت : سلام زن داداش ... ملوک اینجاس ؟
گفتم : آره , نترس اینجاس ... حالش خوبه ... بیا تو …
با عصبانیت گفت : حالش خوبه ؟ حالا حالشو بد می کنم تا (….) بخوره و غلط بکنه از این کارا بکنه ……. دست هامو جلوش باز کردم و گفتم : خواهش می کنم ... چهار تا بچه تو اتاقه , می ترسن ... آروم باش تا با هم حرف بزنیم ……
ولی اون اونقدر شکل اوس عباس شده بود موقعی که عصبانی بود , نتونستم جلوشو بگیرم و رفت تو اتاق و قبل از اینکه من برسم هفت هشت تا مشت و لگد نثار ملوک کرده بود ...
بچه ها همه با هم با صدای بلند گریه می کردن ...
حیدر داد می زد : اونقدر کردی تا خان باجی بیرونت کرد ... خوب شد حالا زنیکه بی شعور ؟ هر چی بهت میگم ساکت باش گوش نمی کنی ... همه رو عاصی کردی …
من حیدر رو به زور نشوندم و گفتم : این که راهش نیست ... بشین حرف بزن ... بچه ها دلشون ترکید ... بسه دیگه …..
وقتی اونا یه کم آروم شدن , من اکبرو برداشتم و رفتم پایین ... می ترسیدم حواسشون پرت بشه و اکبر خودشو با بخاری بسوزونه …..
تا اونجا که می شد معطل کردم تا اونا حرفشونو بزنن و بعد سفره رو پهن کردم تا با هم ناهار بخوریم ...
اوقاتشون تلخ بود و سفره پهن ولی جز بچه ها کسی دستش تو سفره نمی رفت …
حیدر به من گفت : شما بگو زن داداش , فتح الله برای کسی خطری داره ؟ تا حالا آزارش به کسی رسیده ؟ پس یکی از این زن بپرسه چرا این همه داد و قال راه انداخته و همه رو ناراحت کرده ؟
گفتم : والله این به خودش ربط داره ... من نمی دونم که ملوک چی فکر می کنه ….
حیدر پرسید : شما که فهمیدی چیکار کردی ؟
ملوک داد زد : همش تو و خان باجی همینو می گین ... خوب نرگس نترسید , من ترسیدم ... مگه نمی شه ؟ ….
من گفتم : راست میگه آقا حیدر ... دلیل نداره ... به من چیکار دارین ؟ حالا اون می ترسه …. خوب اونم آدمه , یه کم باهاش راه بیا …
خلاصه بحث اونا تا اومدن اوس عباس طول کشید ولی این وسط من فهمیدم که ملوک اینجا موندگاره ….
خوشحال نبودم چون اصلا اخلاق ما به هم نمی خورد ولی از اینکه اون به من پناه آورده بود , خودمو راضی می کردم که نرگس حالا نوبت توست … ( گفتم بهت وقتی ملوک رو پشت در دیدم یاد روزی افتادم که با دو تا بچه پشت در خونه ی آقا جان گریه می کردم و روم نمی شد در بزنم و چقدر برام باارزش بود روی خوش اونا و اینکه دو سال بی منت منو تو خونه شون نگه داشتن ... )
اوس عباس از دیدن اونا سر از پا نمی شناخت و خوشحال بود و خیلی زود حیدر و اوس عباس شروع کردن به شوخی و خنده و دور هم شام خوردیم و خندیدیم …. ملوک هم که اصلا یادش رفته بود برای چی اومده خونه ی ما ….
فردا خیلی زودتر از حیدر , اوس عباس اومد خونه و با دست پر ... دیگه هر چی تو بازار بود از شیر مرغ و جون آدمیزاد خریده بود ...
خودش با ذوق و شوق به من کمک کرد تا اونا رو جابجا کنم و فکر کنم آذوقه ی چند ماه رو تهیه کرد بود …
بعد حیدر اومد ... اونم شیر و ماست و خامه و تخم مرغ و هر چی خونه ی خان باجی بود با خودش آورده بود ...
حالا از یک جهت خوب شده بود و اون اینکه هر شب اوس عباس به موقع میومد خونه و دل من شور نمی زد که آیا امشب هم میره یا نه … شب ها حبس صدا رو میاورد و بساط درست می کرد و دو تا برادر کم از هم نمیاوردن ... می زدن و می رقصیدن و با خواننده می خوندن ... ما هم تماشا می کردیم چون زن بودیم ….
اما چند روز بعد طلعت خانم اومد تا به ملوک سر بزنه …
من دستم بند بود و ملوک رفت درو باز کرد ...
اون تا چشمش به ملوک افتاد شروع کرد به داد و بیداد کردن که الهی ذلیل بشه اونی که تو رو به این روز انداخت و بی خونمون شدی ... الهی مادرت بمیره که آواره ی کوچه و خیابون شدی مادررر …… برم به کی بگم ؟ …. بچه افتاده زیر دست ناکسون ...
من دویدم جلو که : طلعت خانم بیا تو هوا سرده ... تو حیاط داد نزن ... بفرما … تو رو خدا برو تو ……
تا منو دید صداشو بلندتر کرد که : دیدی نرگس خانم چه به روز بچه ام آوردن ؟ دیدی چه خاکی بر سرم شد ؟ خوبه که بچه ی من بیوه نبود یا دو تا بچه از شوور قبلیش با خودش نیاورده بود , اگر نه اونا باهاش چیکار می کردن ... اون دختره ی سیاه و برزنگی که مثل چوبه رو گذاشتن رو سرشون و بچه ی منو انداختن بیرون …
ناهید گلکار