خانه
238K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۲۳:۵۶   ۱۳۹۶/۴/۱۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هفتاد و هفتم

    بخش اول




    اون از این چرت و پرت ها می گفت و من کارِ خودمو می کردم ... اصلا هم سعی نکردم آرومش کنم چون می دونستم نباید باهاش دهن به دهن بشم ... پس به هوای کار رفتم زیرزمین و سر خودمو به درست کردن شام گرم کردم تا اون بره ……

    خوب خودت حدس بزن چی شد ؟ نرفت , موند ... بی هیچ تعارف و رودرواسی … فردا و پس فردا ... سه روز دیگه …. حسابی جاگیر واگیر شده بود …. نمی دونم چرا نه ملوک و نه حیدر بهش نمی گفتن که ما خودمون مهمونیم , تو چرا موندی ؟!!

    حالا حال خان باجی رو می فهمیدم ... داشتم دیوونه می شدم ... من خودم هنوز حال درست و درمونی نداشتم و از همه بدتر این بود که حتی یک لحظه فَک این زن روی هم نبود ...  اون موقع خوردن هم با دهن پر حرف می زد و اظهار نظر می کرد ... هنوز هیچکس سفره ی اونو ندیده بود ... دائما از غذاهای خوشمزه ی خودش تعریف می کرد ... من هر چی جلوش می گذاشتم , اون می گفت : این نباید این طوری باشه , من اونطوری درست می کنم ...

    حالا به جای ملوک من داشتم خُل می شدم …
    شب ها وقتی اون حرف می زد , اوس عباس منو به هوایی صدا می زد و با هم می رفتیم پایین واسه خودمون می نشستیم و حرف می زدیم و کارامونو می کردیم …..
    اوس عباس این کارو می کرد چون می دونست من اهل شکایت نیستم ……
    حالا دو هفته ای بود که طلعت خانم هم خونه ی ما بود که حتی صدای کوکب هم دراومده بود و هی می پرسید : ننجونِ اصغر کی میره خونه شون ؟

    منم می گفتم : ان شالله به زودی …

    که خدا خان باجی رو مثل فرشته ی نجات برای من فرستاد … تا اونو دیدم خودمو انداختم تو بغلش و گرم بوسیدمش ... یه جوری که دلم نمی خواست از تو بغلش دربیام …..
    اونم تا چشمش افتاد به طلعت خانم سرشو تکون داد و گفت : مادر به خدا فک کردم دلت برای من تنگ شده , نگو آفت گرفتی ….
    خان باجی با قدرت رفت و بالای اتاق نشست و ملوک و طلعت هم کنارش نشستن و هر دو تاشون چنان خان باجی رو چاخان می کردن که من داشتم از خجالت می مردم که چجوری می تونن جلوی من این طوری حرف بزنن …
    طلعت می گفت : الهی قربون قدمت برم خان باجی ... اینجا نشستم و به ملوک میگم برو دستِ خان باجی رو ببوس , برو پای اون زنو ماچ کن که اینقدر به تو خوبی کرده …
    خان باجی بلند گفت : میشه حرف نزنی و ساکت بشی ؟ … ببین طلعت خانم احترامت سر جاش , مادر عروسمی سر جاش ولی طاقت منو تموم کردی ... بابا تا آخر عمر که نمی تونیم تو رو تحمل کنیم ... پا تو از زندگی ما بکش بیرون ... به خدا از دست دخترت ناراحت نیستم , از دست تو خسته شدم ... بابا هر چیزی حدی داره ... اومدی اینجا موندی که چی ؟ … این زن حامله ، توام که ماشالله بخور و بخواب ... آخه یه ذره نباید فکر کنی ؟ …
    طلعت خانم دماغش شروع کرد به پر پر کردن و چند بار زد تو سینه اش و نفرین کردن ... حالا چه کسی رو معلوم نبود ...

    و وسط اتاق ولو شد و با چند تا حرکت بدنی غش کرد و افتاد و زبونشم از دهنش داد بیرون …

    من ترسیدم ... خان باجی خندش گرفته بود و به من چشمک زد ولش کن ... ولی ملوک تو سر و کله ی خودش می زد که مادرمو کشتین …….
    خواستم آب قندی چیزی بیارم , خان باجی نگذاشت و خیلی رُک و راست گفت : ولش کن , تیاترشه …….

    و اون راست می گفت ... یک کم به همون حال موند , خودش چشمشو باز کرد و در حالی که آه و ناله می کرد , بلند شد تا وسایلشو جمع کنه بره …

    خان باجی گفت : صبر کن طلعت خانم ... من اومده بودم که ملوک رو برگردونم …. ولی به خاطر مزاحمت های تو پشیمون شدم ... اگه تو خودتو دوست داری , منم خودمو دوست دارم ... پس بی حسابیم ... حیدر هر غلطی می خواد بکنه ... دیگه دخترت تو خونه ی من جایی نداره ….
    البته طلعت خانم ساکت نبود ولی همه ی حرفاش بی معنی بود ...

    وقتی خواست از در بره بیرون , خان باجی داد زد : ببخشید یه چیزی یادم اومد … بگو ببینم چرا دو روز دخترتو تو خونه ات نگه نداشتی ؟ اینو به من بگو , بعد برو …

    بیچاره طلعت خانم تو اون سرما گریه کنون بدون خداحافظی رفت و درو محکم زد به هم …
    حالا من مونده بودم خوشحال باشم یا ناراحت … ملوک که زار زار گریه می کرد و واقعا نمی فهمید ….. حق رو به مادرش می داد و فکر می کرد بزرگ ترین ظلم در حق مادرش روا شده …

    من به خان باجی گفتم :بد شد به خدا ... آخه مهمون من بود ...
    خان باجی پوزخندی زد و گفت : مهمون تو بود … مهمون من که نبود ... توام که حرفی نزدی …… نمی دونی چقدر دلم خنک شد ... ای بابا تا کی دیگه ؟ …. مُردم ... ولم کن ... چه کاریه ؟ …



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۸/۴/۱۳۹۶   ۰۰:۱۰
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان