داستان عزیز جان
قسمت هفتاد و هفتم
بخش دوم
- ببین ملوک ... اومده بودم تو رو ببرم , دلم برات سوخته بود ... ولی دیدم نه ! این مادری که تو داری حرف سرش نمی شه , فردا دوباره انگار نه انگار راهشو می کشه و میاد خونه ی ما ... منم دیگه با وضعیتی که فتح الله داره نمی تونم قبولش کنم …
به جای گریه کردن فکر کن ... تو که دختر بی عقلی نیستی , با خودت بگو اگه من هر روز پاشم بیام خونه ی مادر تو , چند روز نگه ام می داره ؟ … نه والله ؟ با خودت فکر کن , بعد کلاهتو قاضی کن … بابا به چه زبونی به شماها بفهمونم که حوصله ی طلعت خانم رو ندارم …. رحم کنین دیگه ... اون خوبه , من بدم ... چیکار کنم ؟ مزاحم کسی که نشدم …. حالام طوری نشده , من کمک می کنم حیدر برات خونه بگیره و برو زندگی کن ... جواب خان بابام با خودم ... توام بشین به چرت و پرت های مادرت گوش کن …. تو عمرم اینقدر که با طلعت خانم مدارا کردم , با هیچ کس نکرده بودم ... دیگه تموم شد ... حق نداره پاشو بذاره تو خونه ی من ……
خان باجی می گفت و ملوک گریه می کرد …
رو کرد به من و گفت : برو یه چیز خنک برام بیار , گلوم خشک شده ...
با عجله یک پیاله سکنجبین درست کردم و دادم دستش …
یک نفس سر کشید و از جاش بلند شد با غیض چادرش که رو زمین افتاده بود برداشت و سرش کرد و راه افتاد …
من بند دلم پاره شد ... فکر کردم از دستِ منم عصبانیه ... دنبالش رفتم و گفتم : خان باجی تو رو خدا الان نرو ...
یک دفعه برگشت و گفت : راستی می دونی نرگس , رضا خان شاه شده ؟ این شاهی که میگن قاجارو ساقط کرده ... همون که خان بابا خیلی تحویلش می گرفت و بهش می گفت سردار …..
گفتم : آره می دونم ... خان باجی نرو تا اوس عباس بیاد ... اگه بفهمه اومدی و رفتی ناراحت میشه ….
خان باجی شونه هاشو بالا انداخت و خنده ی بلندی کرد و گفت : خوب بشه , فدای سرم ... مهم اینه که من ناراحت نشم ... خداحافظتون باشه …..
رفت و پشت سرشم نیگا نکرد ( بعدا به من گفت ترسیدم بمونم با ملوک آشتی کنم و باز مجبور بشم طلعت رو تحمل کنم ... آخه دوباره که نمی شد دعوا کرد , تکراری می شد ) …
از اینکه اون همه ی کارهاشو با فکر و حساب شده انجام می داد , همیشه تحسینش می کردم ...
ملوک و حیدر , سه ماه تو خونه ی من بودن و من تو این مدت از تنها چیزی که خوشحال بودم ؛ زود اومدن اوس عباس بود و بس …. وگرنه از کار زیاد خسته می شدم و ملوک هم تا کاری رو بهش نمی گفتی , نمی کرد ... با خیال راحت داشت زندگی می کرد و از رفتن حرفی نمی زد …
تا موقع زایمان من که نهایت سعیشو کرد و خیلی به دادم رسید و باز من دختری به دنیا آوردم …..
کوچولو ، سفید و زیبا با موهای طلایی و چشمانی عسلی … مثل برگ گل بود این بچه ... اونقدر قشنگ بود که کسی نمی تونست بی تفاوت از کنارش بگذره ... اوس عباس عاشق و شیدای اون شد و بهش می گفت نرگس کوچولو ...
شبا همه دورش جمع می شدیم و تماشاش می کردیم که واقعا تماشایی هم بود ...
اوس عباس به من گفت : حالا که اینقدر شیبه خودته , اسمشو خودت انتخاب كن ….
ناهید گلکار