داستان عزیز جان
قسمت هفتاد و هفتم
بخش سوم
آخه یک بار توی درددل با اوس عباس بهش گفته بودم چرا من هیچ اختیاری ندارم ؟ حتی اسم بچه هام رو هم نتونستم انتخاب کنم ... و من که اسم نیره رو خیلی دوست داشتم , اونو نیره صدا کردم ...
بیست روزی بود که نیره به دنیا اومده بود که بالاخره حیدر خونه ای تو کوچه حاجی سیا خرید و از اونجا رفتن ….
دوباره من خودمو برای سمنو پختن آماده کردم ….. و اون سال چه خبر شد …. تو خونه ی ما جای سوزن انداختن نبود ... شیره ها برکت کرده بود و ما مجبور شدیم یک دیگ اضافه کنیم ...
این بار رضا هم پا به پای اوس عباس می دوید و من وقتی اونو می دیدم , به یاد رجب می افتادم چون برای همچین روزی آرزو داشتم … دلم می خواست رجب رو کنار اوس عباس می دیدم …. ولی بازم خدا رو شکر کردم که پسر خوبی مثل رضا رو به من داد ...
شام , خورشت قیمه بود که بانو خانم و ربابه و رقیه درست کردن و برخلاف فکر ما که برای پنجاه نفر تدارک دیدیم , نزدیک دویست نفر اومده بودن و همه برای شام موندن …
اوس عباس و شوهر ربابه با رضا و قاسم , پسر رقیه , چهارتایی دست به دست هم دادن و دوباره هر چی کم بود خریدن و ما هم زود اون ارو آماده کردیم ... و خانم دکتر مصدق از قبل از من خواسته بود برای سفره ی شام , ماست و سبزی خوردن بیاره …..
سفره پهن شد ... سبزی و ماست و پارچ های پر از دوغ و شربت و پلو و خورشت و نون تازه چنان اشتهاآور بود که منم دلم می خواست کارو کنار بذارم و بشینم سر سفره …..
از قاسم خواستم مواظب نیره باشه ... اونم بغلش کرده بود و گوشه ای نشسته بود ...
دلم براش سوخت ... گفتم : خاله بمیرم ... بدش به من برو شام بخور …
قاسم گفت : نه خاله ... خودم نیگرش می دارم , به هیچ کس نمی دم …
خان باجی به شوخی گفت : تا آخر که نمی شه , شوهر می کنه میره ...
قاسم اخماشو کشید تو هم که : خودم شوهرش می شم ... تا آخر به هیچ کس نمی دم …..
قاسم , بزرگ بود و ازش توقع نداشتیم این حرف رو بزنه …. البته اون جا همه خندیدن ولی ……
ناهید گلکار