داستان عزیز جان
قسمت هفتاد و هشتم
بخش اول
آخر شب , همه برای هم زدن و حاجت گرفتن دور دیگ جمع شدن … چه می دونم … دخترا برای اینکه بختشون باز بشه و پیرها برای شفای دردشون ….. هر کسی یه حاجتی داشت و بیشتر نذر همون دیگ برای سال دیگه کرده بودن که واویلا ... سال بعد شش تا دیگ سمنو تو حیاط ما زده شد و به نذر مردم , نزدیک پونصد نفر رو شام دادیم ….
حالا دم خونه ما قیامت شده بود ... مردم فقیر که اومده بودن هیچی , در و همسایه هم قابلمه به دست شام می خواستن ... حالا هر چی می گفتیم بابا شام که نذری نیست , به خرج کسی نمی رفت که نمی رفت ...
این باعث شد که سال دیگه اوس عباس و آقا جان برای سمنوپزون من شام تدارک دیدن و ما علاوه بر سمنو , شام هم خیرات کردیم و تا موقعی که ما تو اون خونه بودیم , همین طور ادامه داشت ……
می دونی چیه ؟ ... خیلی حالم بهتر شده بود از این که اون مراسم رو می گرفتم ... خیلی خوشحال بودم ... فکر می کردم تا آخر دنیا اینجوری می مونه ... بالا و پایین می رفتم و دستور می دادم ...
اون شب خانم قوام السلطنه موقع خداحافظی به من گفت : نرگس جون یه روز بیا خونه ی ما باهات کار دارم …
گفتم : چشم میام ... شما بفرمایید کی بیام ؟
گفت : هر وقت میای , بیا ... فقط صبح باشه , من خونه باشم ... بعد از ظهرها اغلب می رم روضه ….
و رفت ...
حالا اون با من چیکار داشت , نمی دونستم ...
خانم , بعد از اکبر یه دختر دیگه آورده بود و باز با من دختر دیگه ای و وقتی شنید که من نیره رو به دنیا آوردم , فرستاد پی من ...
این بار آبجی رقیه اومد و پیغامشو آورد و گفت : خانم گفته به نرگس سلام برسون و بگو حمیرا خاله شو می خواد ……
خوب این پیام , منو احساسی کرد و در عین حال دلم براش خیلی تنگ شده بود ... در ضمن یه منظوری هم از رفتنم داشتم که قبول کردم ….
تا یک روز باز ماشین اومد دنبالم و منم نیره رو برداشتم , کوکب و اکبر رو توی یک اتاق گذاشتم و درو قفل کردم و به کوکب گفتم : بازی کنین تا من بیام ...
در حالی که دلم مثل سیر و سرکه می جوشید , یک دست لباس نوزاد که خودم دوخته بودم رو توی یه بقچه ی گلدوزی شده ی قشنگ پیچیدم و راه افتادم ….
من و خانم هر دو دلتنگ هم بودیم و وقتی همدیگرو بغل کردیم به گریه افتادیم …. اون بیشتر به خاطر رجب برای من ناراحت بود و من دلتنگ اون …..
وقتی داشتم به حمیرا شیر می دادم , خانم يه بسته ی دیگه گذاشت توی قنداق نیره ... چیزی نگفتم … موقع خداحافظی اونو دادم به اون و گفتم : من مخصوصا لباس آوردم و اینو قبول نمی کنم ... اگه شما اصرار کنی , ناراحت می شم و احساس بدی پیدا می کنم ... می خوام مثل یک خاله ی مهربون بهش شیر بدم …
اونم که واقعا خانم و فهمیده بود , زود قبول کرد و جر و بحثی با من نکرد ولی رفت و یک دست لباس خیلی قشنگ برای نیره آورد و گفت : پس بذار خاله اش بهش یه هدیه بده ……
اون روز نمی دونستم چطوری خودمو به خونه برسونم ... وقتی رسیدم , صدای گریه ی اکبر از پشت در میومد ...
خودمو به بچه ها رسوندم و دیدم هر دوتا اونقدر گریه کردن که مثل لبو قرمز شده بودن ... برای همین از اون به بعد وقتی اوس عباس میومد خونه , من می رفتم ….. ولی این اوس عباس اون اوس عباس قبلی نبود و از این مسئله ناراحت می شد و به من نق می زد ...
یک بار زهرا و رضا خونه ی ما بودن و اوس عباس اومد تا بچه ها رو نگه داره و من رفتم …. وقتی برگشتم اوس عباس نبود ….
زهرا شام رو حاضر کرده بود ….. من هولکی شام رو آوردم تا زودتر زهرا بره که اگه اوس عباس مست اومد خونه , رضا نباشه تا اونو به اون حال روز ببینه …
بعد از شام , تازه دهن رضا گرم شده بود و هی حرف می زد و گهگاهی هم می پرسید : آقا جون کجاس ؟ اتفاقی نیفتاده باشه ؟
کلافه بودم و هی به زهرا اشاره می کردم : برین دیگه ……
زهرا چشمک می زد یعنی باشه ...
بالاخره تا حرف رضا قطع شد , زهرا گفت : آقا رضا پاشو دیر میشه …..
رضا خیلی جدی گفت: بگیر بشین زهرا جون ... تا آقا جون نیاد نمی ریم ... عزیز جان با بچه ها تنهاس …..
زهرا گفت : نه , عیب نداره ... عزیزم از تنهایی نمی ترسه ولی خونه دلواپس ما میشن ... نگفتیم دیر میایم ... پاشو بریم ….
رضا گفت : امکان نداره ... جواب اونا با من … یعنی من اینقدر بی غیرتم؟ عزیزو با سه تا بچه تنها بذارم ؟ آقا جون نمی گه تو چقدر بی غیرتی ؟ نه نمی شه ... بشین ……
دیدم نه مثل اینکه رضا , برو نیست ...
دست به کار شدم و به زهرا گفتم : وای خاک بر سرم نگفتی دیر میای ؟ نه ؟ … اصلا نمی شه ... راه بیفتین که چشم به راهی خیلی بده … زود … زود با عجله برین که مادر یدالله (به مادر رضا , مادر یدالله می گفتن ... به خاطر پسر بزرگش كه يدالله بود ) خیلی دلواپسه ... الان دلش هزار راه رفته ... زود باش … زود باشین ….
من که داشتم می گفتم , زهرا تو کوچه بود ... رضا هاج و واج مونده بود ... اون هنوز تو ایوون بود و کفششو می پوشید و هی می گفت : به خدا می دونن که ما اینجایم ... اصلا منتظر ما نیستن ….
ناهید گلکار