داستان عزیز جان
قسمت هفتاد و هشتم
بخش سوم
صبح , بچه ها رو بردم پایین ... کارامو کردم و ناشتایی بچه ها رو دادم و داشتم غذا درست می کردم که اوس عباس اومد پایین …
بدون سلام رفت صورتشو شست و خشک کرد ... یه سر به نیره زد و کوکب رو دعوا کرد که خرس گنده آروم بشین … و بعد اومد نزدیک من وایساد و با لحن حق به جانب پرسید : باز چی شده سگرمه هات تو همه ؟ بازم قهری ؟ بگو کِی قهر نیستی همون موقع بیام خدمتتون نرگس خانم ؟
گفتم : والله نمی دونم ... از روح انگیز خانم بپرس …..
با تعجب گفت : از کی ؟
گفتم : روح انگیز که دیشب قربون صدقه اش می رفتی ….
داد زد : ولم کن بابا ... چرت و پرت میگی ... این مزخرف ها چیه بار من می کنی ؟ خجالت بکش ... زن , امروزم برای خودت بهانه درست کردی ؟ زندگی درست کرده برای من زنیکه ….
و رفت بالا و چند دقیقه بعد با غیض و تر از پله ها اومد پایین و درو زد به هم و رفت ….
و من در حالی که زبونم به حلقم چسبیده بود و قلبم تند می زد و زانوهام می لرزید , وسط زیرزمین خشک شده بودم …..
با خودم گفتم بهانه درآورد تا امشب هم بره ... و خودمو حاضر کرده بودم تا اون شب هم منتظر بمونم ... حالا تمام روز به من چی گذشت بمونه …
ولی اون سر شب اومد خونه …. از همون دور دیدم که دستش پره …. یک راست رفت زیرزمین ...
من از جام تکون نخوردم و چون همیشه به استقبالش می رفتم , این براش معنا داشت ….
کمی اومدنش طول کشید ... کوکب رو فرستادم سر و گوشی آب بده ...
بهش گفتم : برو ببین آقات چیکار می کنه ولی حرفی نزن و بیا به من بگو …
کوکب رفت و خودشم نیومد …..
من چایی رو حاضر کردم و نشستم تا دو تایی با هم امدن بالا ... دست اوس عباس میوه بود و کوکبم بشقاب دستش بود …..
اوس عباس با یه لبخند زورکی میوه رو گذاشت جلوی من و گفت : سلام عزیز جان , خسته نباشی ... بیا میوه اش خیلی خوب و شیرینه …
و خودش رفت و نیره رو برداشت و بالا و پایین انداخت و پرسید : شام چی داریم ؟ خیلی گشنمه , ناهار نخوردم …
هر وقت حاضر شد بیار که طاقت ندارم …. می خوای چی درست کنی ؟
هر چی فکر می کردم که بهش چی بگم , به عقلم نرسید …. ساکت موندم ...
اون چیزی تو مطبخ برای شام ندیده بود ... برای اینکه من شامی درست کرده بودم و فقط باید می ذاشتمش تو نعنا داغ …
بلند شدم و رفتم …….
شام که تموم شد و بچه ها خوابیدن , بدون اینکه یک کلمه حرف بزنیم ... ظرفا رو که شستم , رفتم نشستم تو ایوون ... اونم پشت سرم اومد و کنارم نشست …..
مدتی هر دو ساکت بودیم تا خودش به صدا در اومد و گفت : ببخشید ... نباید دیشب می رفتم ... ولی یه کم به هم ریخته بودم و نمی تونستم به تو بگم ... حالم بد بود ... رفتم زود بیام , متاسفانه باز از دستم در رفت ... تو به خانمی خودت ببخش ……..
گفتم : ناراحتیت چیه ؟ بهم بگو شاید یه کاری بکنم ... حداقل اینه که دلت خالی میشه , نمی ری این کار بدو بکنی ……
گفت : خودم درستش می کنم ... فقط اینو بدون از ته قلبم دوستت دارم و هیچ وقت جز تو هیچ کس رو نمی خوام ... من حتی بچه هامو برای اینکه تو مادرشونی دوست دارم ….
در مورد رجب و زهرا هم بهت ثابت کردم … اینو میگم برای حرفی که تو مطبخ بهم زدی …..
گفتم : نه بابا ... ولش کن , الکی گفتم که حرص تو رو دربیارم چون خیلی از دیر اومدن تو ناراحتم …. نمی دونی من تا صبح چی می کشم تا تو بیای … جون به سر می شم … اگه واقعا منو دوست داشته باشی این کارو با من نمی کنی اوس عباس ….
حرفمو قطع کرد و گفت : جان دل اوس عباس ... وقتی منو صدا می کنی فکر می کنم تو بهشتم …..
گفتم : من اذیت می شم ... خیلی انتظار بده ... میشه دیگه سر وقت بیای خونه ؟ منو چشم به راهت نذار …..
دستشو انداخت دور گردنم و گفت : چشم … فدای اون چشم عسلیت بشم که به راه من می مونه … چشم , فدات بشم ... قول میدم …. به جون خودت , به جون اکبر دفعه ی آخرم بود ... تموم شد و رفت ... حالا دیگه قهر نیستی ؟ ...
گفتم : حالا بگو مشکلت چیه ؟
گفت : ول کن درستش کردم ... بیا اینجا ... بیا جلو روی سینه ی من تکیه بده …
سرمو گذاشتم روی سینه اش و اون تو گوشم زمزمه کرد : همیشه پشتت می مونم ... همیشه عاشقت
می مونم ... سر تو و سینه ی من رو فقط مرگ از هم جدا می کنه ……
ناهید گلکار