داستان عزیز جان
قسمت هفتاد و نهم
بخش اول
خونه ی بغلی رو اجاره داده بودیم ... اونام سر هر برج (ماه ) کرایه رو میاوردن و می دادن به من و بعد اوس عباس اگر بی پول بود ازم می گرفت , اما اگر روبراه بود اسمشو نمیاورد …..
ولی یهو من متوجه شدم , دو ماهه کرایه شون عقب افتاده ... اوس عباس هم سراغشو نمی گرفت ...
یک شب بهش گفتم : فردا برو و ببین چرا کرایه رو نمیارن ؟
گفت : باشه … ولی نرگس جون خوب نیست ... شاید ندارن ... گناه دارن ... یه کم صبر کنیم ببینیم چی میشه ... ما نریم خجالت زده بشن ……..
از این که اون اینقدر بزرگوار بود , خوشحال شدم ... چند روز گذشت و من داشتم می رفتم خرید برای وسایل خیاطیم که خانمشو تو کوچه دیدم ... سلام و احوالپرسی کردیم و اونم سر حرفش باز شد و گفت : به خدا شما خیلی آدمای خوبی هستید ... این صاب خونه ی تازه , هنوز سه چهار روز مونده به سر برج میاد در خونه ….. من به اوس عباس گفتم اگه می دونستم می خواد خونه رو بفروشه , زودتر بلند می شدم …
پرسیدم : شما چی گفتید ؟
گفت : زودتر بلند می شدم ... تحمل یه آدم گدا گشنه رو ندارم که سر هر برج بیاد و اعصابمو فاتحه بخونه و بره … بابا مجانی که نشستیم ... با یک فیس و افاده ای میاد در خونه که انگار داره به ما صدقه می ده ... راس نمی گم خانم گلکار ؟ …..
خودمو جمع و جور کردم ... دیگه هر سوالی می کردم برای خودم بد می شد ... این بود که خودمو با ناراحتی رسونم به خونه …
درو بستم و روی پله نشستم ….. فهمیدم مشکل اوس عباس چیه … چرا به من نگفت می خواد خونه رو بفروشه ؟ این پنهون کاری برای چیه ؟ …
هزار تا نقشه برای اوس عباس کشیدم تا بالاخره درو باز کرد و اومد تو …. اینقدر خوشحال بود که نتونستم چیزی بگم …
با خوشحالی منو صدا کرد و خودشو به من رسوند و دستم رو گرفت و گفت : کو چادرت ؟
دستمو کشیدم و گفتم : صبر کن ببینم چی شده ؟ …
چادرم رو برداشتم و سرم کردم … اون همین طور منو می کشید طرف در ... کوکب و اکبرم دنبال ما راه افتادن ... در باز بود … دیدم یک ماشین خیلی قشنگ و سیاه وایساده …
خودش رفت کنار ماشین و گفت : ماشین با راننده در خدمت شماس …..
این بار اوس عباس واقعا شورش درآورده بود ... ماشین به اون گرونی رو در قبال فروش یه خونه خریده بود ؟ ….
حالا مونده بودم تو ذوقش بزنم ؟ نزنم ؟ آخه چیکار کنم ؟ اگر همون روز نمی فهمیدم خونه رو فروخته شاید خیلی هم خوشحال می شدم ... به هر حال آدمی نبودم که تو اون شرایط اونو ناراحت کنم …
بالاخره خنده ی زورکی زدم و گفتم : مگه تو رانندگی بلدی ؟
گفت : یاد گرفتم تا تو رو ببرم بگردونم …… برو زود باش حاضر شو , می خوام ببرمت جایی …..
خلاصه من با ترس و لرز از اینکه باورم نمی شد اون رانندگی بلد باشه حاضر شدم و بچه ها رو برداشتم و رفتیم سوار ماشین شدیم و اونم رفت و هندل ماشین رو چرخوند و اونو روشن کرد و نشست پشت فرمون و چند تا پت و پت کرد و دو سه دفعه ما رو برد جلو و عقب و راه افتاد …..
و من باید خیلی خر بوده باشم که نفهمم اون اصلا خوب رانندگی بلد نیست ...
با ترس و وحشت به روش می خندیدم و تو دلم هی صلوات می فرستادم و از ائمه اطهار کمک می خواستم …. ( عزیز جان به خنده افتاد و بلند خندید ) خوب اگر بچه ها نبودن خیلی هم کیف داشت و من نگران اونا بودم ولی موضوع فروش خونه و ناراحتی از اونو از یاد بردم …
که یه دفعه دیدم جلوی خونه ی خان باجی هستیم و بالاخره منم با شوهرم و بچه ام رفتم مهمونی ….
اوس عباس اون روز یه جور دیگه راه می رفت ... گردنش راست و سینه جلو و شکم تو ….
ما با ماشین وارد حیاط شدیم …… حالا چرا اول ما رو آورده بود اونجا خدا عالمه ولی من که خوشحال شدم …..
خان باجی خبردار شد و اومد به استقبال ما ….. دستشو باز کرد تا من بهش برسم ...
منو بغل کرد و نیره رو ازم گرفت و به اوس عباس گفت : مبارک باشه ماشین سوار شدی مادر …
خان بابا و فتح الله از دور میومدن ……
به زودی چند تا تخت زیر درخت گذاشتن و هندونه ی قرمز و شیرینی رو برامون آوردن و خان بابا بساط کباب رو راه انداخت و شبی به یادموندی برای همه ی ما شد …… و من بعد از مدت ها یک نفس راحت کشیدم و فهمیدم که چقدر در کنار اون خانواده احساس امنیت می کنم …..
اون شب خان باجی از من و اوس عباس خواست تا برای فتح الله بریم خواستگاری ...
از اون پرسیدم : پس مسئله ی فتح الله چی میشه ؟
خان باجی گفت : هیچی مادر ... قول داده که اگه براش زن بگیرم , دست از اون کارا برداره … من که باور نکردم …
بعد یه فکری کرد و سری تکون داد و گفت : ان شالله …..
خلاصه این شد که ما همگی شب جمعه با ماشین اوس عباس رفتیم …
من از زهرا و رضا خواستم بیان و مواظب بچه ها باشه …
خیلی آراسته و مرتب برای اولین بار رفتم به خواستگاری …
ناهید گلکار