داستان عزیز جان
قسمت هفتاد و نهم
بخش دوم
خان باجی خودش ماشالله همه فن حریف بود و به کسی مهلت نمی داد که اظهار نظر کنه ... چون خودش دختر رو پسندید , تند تند همه چی رو تموم کرد ...
تا بالاخره پدر دختر گفت : آخه ما هیچی از پسر شما نمی دونیم …
خان باجي جواب داد : ببینین خودم الان همه چی رو میگم ... پسر ما خیلی آقا و مهربونه ... با پدرش کار می کنه و همه کارم بلده ... اهل هیچ فرقه و فنی هم نیست ... فقط یه عیب داره که گاهی غیب میشه و از دیوارم می تونه رد بشه , همین ...
و خودش با صدای بلند خندید و همه با اون خندیدن به جز خان بابا …..
با این خنده ی دسته جمعی , مادر عروس با صدای بلندتری خندید و گفت : خیلی شما بانمکی خان باجی …
و مثلا اونم شوخی کرد و گفت : خوب اینم حسنه ….
خان باجی جلوی همه به من چشمک زد و گفت : حالا فهمیدی ؟ این طوری حقیقت رو میگن تا مردم سنکوب نکنن ….
و باز همه خندیدن و قضیه به خیر و خوشی تموم شد و عروس جدید به خواست فتح الله خیلی ساده به خونه ی بخت اومد …….
اما ملوک که کینه کرده بود که چرا اونو برای خواستگاری نبرده بودن و چرا به لیلی این طوری گفتن و به من اون طوری و چراهای دیگه ... که بی جهت هم خودشو آزار می داد و هم بقیه رو ….
تنها کسی بود که حرف و سخن درست کرد …
عروس فتح الله , گوهر بانو , دختر خوب و مظلومی به نظر می رسید … خانواده ی خوبی هم داشت ……
خان باجی می گفت : من این بار اول مادرو می بینم , بعد دخترو می گیرم ...
گوهر , یواش یواش به حالتی که فتح الله داشت عادت کرد ... اوایل خیلی براش سخت بود ولی خیلی زود با اون وضعیت کنار اومد و چون فتح الله هم اونو خیلی دوست داشت با هم زندگی کردن و قیل و قالی هم راه نیفتاد ... البته با درایت خان باجی .
خودش به من می گفت : دیدی چطوری به خورد گوهر دادم که نفهمید از کجا خورده …..
راستش تو اون خونه همه به وضعیت فتح الله عادت کرده بودن ... مثلا مهمونی بود و فتح الله نبود ... می گفتن سه روزه نیست , بعد اون میومد ... خان باجی ازش می پرسید : مادر اومدی ؟ حالت خوبه ؟ برو به زن و بچه ات برس ….
یک روز از خان باجی پرسیدم : شما ازش نمی پرسی کجا می ره ؟
خان باجی چشماشو گشاد کرد و گفت : وا ؟ مگه میشه نپرسیده باشم ولی خوب نمی گه که ... اصلا لام تا کام حرف نمی زنه ... میگه وقتی هنوز خودم نمی دونم به شما چه جوری بگم ؟ خوب صد دفعه که نمی پرسن ... ولش کردم ... می خواد بگه می خواد نگه ... ای مادر , چیکار کنم وقتی کاری ازم برنمیاد ……
یک شب به فکر خانم قوام السلطنه افتادم و از اوس عباس پرسیدم : من صبح برم خونه ی خانم قوام السلطنه ؟
گفت : قربونت برم خودم می برمت... من اول برم سر کار و کارگرها مشغول بشن و بیام دنبالت ... خوبه ؟
خیلی زود حاضر شدم ... اکبر که عاشق و شیدای ماشین بود , دم در وایساده بود ... هر ماشینی میومد می رفت تو کوچه ……
آخه نه اینکه ماشین زیاد شده باشه … از وقتی رضا خان شاه شده بود , دکتر مصدق که شدیداً با اون مخالف بود خونه نشین شده بود و اغلب دم درِ خونه ی اون چند تا ماشین شیک وایساده بودن و می رفتن و میومدن و گرنه ماشین هنوز زیاد نبود و تک و توک پیدا می شد …………
اوس عباس اومد و ما را سوار کرد و برد در خونه ی خانم قوام السلطنه نیگر داشت ...
من نیره و اکبر رو پیش اوس عباس گذاشتم و دست کوکب رو گرفتم با خودم بردم ...
غافل از اینکه اونو به طرف سرنوشتی که براش رقم خورده بود , می برم ……
ناهید گلکار