خانه
238K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۶:۳۲   ۱۳۹۶/۴/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هشتادم

    بخش اول




    عزیز خانم از ما به گرمی استقبال کرد و گفت : بیا ... من تو اون اتاق جلسه دارم ... بشین تا تموم بشه , با هم حرف بزنیم ...

    گفتم : ببخشید عزیز خانم , اوس عباس دم در وایساده و نیره تو ماشینه ... اگه خیلی طول می کشه , برم فردا بیام .
    گفت : نه نه , الان میگم ... صبر کن ...

    و بعد رفت تو اتاق و زود برگشت …….

    وقتی اون با من حرف می زد , کوکب از لای در توی اتاق رو نیگا می کرد ….

    بالاخره گفت : اگه وقت داری و قبول می کنی یک سری گلدوزی می خوام که می دونم فقط از دست تو برمیاد … اگه قبول کنی خیلی ازت ممنون می شم …..

    گفتم : نمی دونم والله ... ببینم اگر بتونم , روی چشمم ... انجام میدم براتون ….

    گفت : ببین ، بیست تیکه هم شکل و یک اندازه روی پارچه ی کرم تیره و نخ قهوه ای و کرم روشن ... نقشش رو هم می دم .. می دوزی ؟
    راستش یک کم جا خورده بودم ... اصلا فکر نمی کردم که اون چنین چیزی از من خواسته باشه ... خیلی با عقلم جور درنمی اومد ….. اون رفت و پارچه و نخ ها رو آورد و اندازه ها رو داد به من و با دستپاچگی خداحافظی کردم که اوس عباس معطل نشه ولی هر چی دنبال کوکب گشتم نبود ….
    تا دیدیم توی اتاق کنار خانمی که قرآن تفسیر می کرد نشسته و محو تماشای اونه …. صداش کردم ...

    اومد گفت: عزیز جان تو رو خدا بذار بمونم ... خیلی خوبه , بذار گوش کنم …

    عزیز خانم به من گفت : بذار باشه ... تو برو من خودم جلسه تموم شد , میارمش ….

    دلم نمی خواست ولی با اصرار کوکب , رضا شدم کوکب رو گذاشتم و از اون جا اومدم بیرون ……
    اوس عباس ناراحت شد و گفت : چه معنی داره ؟ برو بیارش …

    گفتم : اگه میومد که آورده بودمش , نیومد ...

    گفت : پس همین جا می مونم تا بیاد ...
    گفتم : ما بریم , عزیز خانم خودش اونو میاره ... تو از کارت می مونی ... نگران نباش ... جلسه ی قرآنه , کار بدی که نمی کنن ……

    خلاصه ما برگشیم خونه …. اوس عباس ما رو پیاده کرد و رفت سر کار …
    ظهر شد , کوکب نیومد ... دلم شور افتاد ولی دستم به جایی بند نبود ... تا بعد ازظهر که عزیز خانم اونو آورد , دلم هزار راه رفت …..
    اونجا عزیز خانم به من گفت : نرگس جون کوکب خیلی بااستعداده ... می خواهی شاگرد خانم حسینی بشه ؟ اون بهترین معلم قرآن تو تهرونه …
    گفتم : دوست دارم ولی کوکب می ره مدرسه ... داره درس می خونه ... می ترسم از درسش بیفته ….
    گفت : تو نگران اون نباش ... تو بیارش , ما به درسشم می رسیم ... جلو میفته که عقب نمی مونه ….

    گفتم : باشه , اوس عباس بیاد بهش میگم ... اگه رضایت داد میارمش ...
    عزیز خانم گفت : پس اگر خواستی بیاری , فردا ساعت چهار قبل نماز بیارش …. مدرسه صبح میره دیگه ؟ گفتم : بله …

    گفت : خوب پس مشکلی نیست ... به خدا حیفه , بذار بیاد ... راستش از بس تو رو دوست دارم می خوام هر روز ببینمت ….
    اوس عباس موافق نبود ولی کوکب خودش خیلی اصرار کرد و دلش می خواست بره , این بود که ما موقتی موافقت کردیم و از فردا دیگه کارم دراومده بود …
    روز اول به زهرا گفتم بیاد پیش بچه ها تا من کوکب رو ببرم و بیارم ... اونم از ناهار با رضا و مادرش اومدن خونه ی ما …
    کوکب با ذوق و شوق جلوتر از من رفت تو جلسه ... من یه کم تو راهرو وایسادم ...

    دو نفر منو به هم نشون می دادن و پچ پچ می کردن ... رفتم ته سالن ... اونجام چند نفر داشتن می گفتن که دیدی ؟ زن اوس عباس بود اومد تو … چه عجب افاده ای تو جلسه ی قرآن اومده …

    منم چادرم رو کشیدم جلو و رفتم تو اتاق و یه گوشه ای نشستم تا کسی منو نشناسه …..
    خانم حسینی و عزیز خانم کنار هم بودن و کوکب پهلوی اونا نشسته بود ….

    بغل دستی من از اون یکی پرسید : این بچه ی کیه ؟ …

    اون یکی گفت : مگه نمی دونی بچه ی همون زنیه که عاشق اوس عباس شد و قاپشو دزدید و حالام گرفته تو مشتش ...

    باز اولی پرسید : اون که بچه اش تازگی مرده ؟

    جواب داد : آره دیگه ... دو تا بچه از اون شوهرش داشت که بیرونش کرده بودن ... آویزون گردن اوس عباس شد و حالا چند تا توله پس انداخته و میخشو محکم کوبیده …. بیچاره اوس عباس ... حتما چیزخورش کرده که میگن براش می میره … تازه یه فیس و افاده ایم داره ... هر جایی نمی ره ….

    باز اولی گفت : شاید می ترسه شوهرشو ازش بگیرن ... زنیکه باید خیلی قالتاق باشه اینجور که میگی ….
    بلند شدم رفتم با صدای بلند گفتم : عزیز خانم میشه من یه کم حرف بزنم ؟
    خانم حسینی ساکت شد و همه به من نگاه کردن ...

    عزیز خانم گفت : نرگس جون , خانم داره درس میده …..

    گفتم : منم درس دارم ... اگر نمی شه , من کوکب رو وردارم برم ؟ ….

    گفت : چیزی شده ؟
    خانم حسینی مداخله کرد و گفت : بیا بگو دخترم ... بیا تو درس بده ……




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان